آخرین پرتوی خورشید در افق غربی در حال تابیدن بود که ما از سنگ مرزی، که محوطهی قصر رو مشخص میکرد، گذشتیم. صدای فریادی رو از طرف نگهبانان شنیدیم که بالاتر رفت و بعد یه شیپور به صدا دراومد. از تپه بالا رفتیم و قصر جلوی ما قرار داشت که پشت سرش دریا در جوش و خروش بود.جلوی در، ناگهان مثل یه صاعقه، تتیس جلوی ما ایستاد. موهای سیاه رنگش در برابر سنگ مرمر سفید قصر میدرخشید. پیراهنش تیره بود - رنگ اقیانوسی ناآرام، ارغوانی کبود آمیخته با خاکستری.
جایی نزدیک اون نگهبان ها بودن، و همچنین قصر. اما من به اونها نگاه نمیکردم. من فقط اون رو می دیدم و تیغهی چاقوی خمیده اش رو.
برای آشیل زمزمه کردم:"مادرت."
میتونستم قسم بخورم که نگاهش به سمت من جرقه زد، انگار که صدام رو شنیده بود. اون به من صدمه نمیزنه، کایرن گفت که این کار رو نمیکنه.
دیدن اون بین انسانها عجیب بود. اون باعث میشد همهی نگهبان ها و پلئوس تیره به نظر برسن درحالی که این خودش بود که پوستش مثل استخوان رنگپریده بود. تتیس تو محوطه قدم میزد و با قد غیرطبیعیش آسمون رو میشکافت و نگهبان ها از سر ترس و احترام چشم هاشون رو پایین می انداختن.
آشیل از اسبش پایین پرید و من هم دنبالش رفتم. تتیس اون رو به آغوش کشید، و من نگهبانها رو دیدم که این پا و آن پا میکردن. داشتن به این فکر میکردن که لمس شدن توسط تتیس چه حسی داره؛ و خوشحال بودن که نمیدونستن.
تتیس گفت:"پسرِ از گوشت و خون من، آشیل."
کلمات بلند ادا نمیشدن اما طول حیاط رو طی کردن.
"به خونه خوش اومدی!"آشیل گفت:"ممنونم مادر."
آشیل فهمیده بود که تتیس میخواد همه اون رو متعلق به اون بدونن. همهی ما فهمیده بودیم. شایسته بود یه پسر اول به پدرش سلام کنه، مادرها تو رتبهی دوم بودن. اما تتیس یه الهه بود. فک پلئوس منقبض شد اما چیزی نگفت.
وقتی تتيس اون رو رها کرد، به سمت پدرش رفت. پلئوس گفت:"پسرم، خوش اومدي." صداش بعد از صدای الهه-همسرش ضعیف و پیرتر از اونی بود به نظر میرسید. سه سال ازش دور بودیم.
"و تو هم خوش اومدي، پاتروکلوس."همه به سمت من برگشتن و من تعظیم کردم. ميدونستم كه تتیس به من زل زده. نگاهش که روی من میچرخيد باعث گزگز پوستم میشد. وقتی آشیل صحبت کرد خوشحال شدم.
"چه خبر، پدر؟"
پلئوس به نگهبان ها نگاه کرد. گمانه زنی ها و شایعات باید تو همه ی راهروها در حال پخش شدن میبود.
"خبر رو اعلام نکردم و تا وقتي که همه جمع نشن هم قصدش رو ندارم. منتظرت بودیم. بیا، بذار شروع کنیم."به دنبال پلئوس وارد قصر شدیم. میخواستم با آشیل صحبت کنم اما جرأت نداشتم. تتیس درست پشت سر ما راه میومد. خدمتکارها از اون دور میشدند و از تعجب و ترس سکوت میکردن. پاهاي الهه وقتی روی کف سنگی حرکت میکرد صدایی نداشت.
YOU ARE READING
Song Of Achilles
Romanceپاتروکلوس شاهزاده ی تبعید شده ایه که عاشق آشیل یه نیمه الهه میشه... و آشیل، نیمه الهه ایه که مقدر شده سرنوشت بزرگش همه چیز رو ازش بگیره.