+Part 24

231 64 75
                                    

سالها گذشت و یه سرباز، یکی از آژاکسی ها، شروع به شکایت درمورد طولانی شدن جنگ کرد. اوایل نادیده گرفته شد. اون به طرز وحشتناکی زشت بود و به عنوان یه بزدل شناخته می‌شد. اما کم کم حرف هاش منطقی شد. چهار سال، اون گفت، و هیچ چیزی از جنگ به این بزرگی بدست نیاوردیم... گنج کجاست؟ زن ها کجان؟ کی می‌ریم؟

آژاکس کتکش زد، اما مرد ساکت نشد. ببینین با ما چجوری رفتار می‌کنن؟ به آرومی نارضایتی اون از اردوگاهی به اردوگاه دیگه سرایت کرد. فصل بدی بود، مخصوصاً خیس و بد برای مبارزه. صدمه و مریضی زیاد بود، بثورات و مچ پاهای گلی و عفونت. مگس های گزنده انقدر تو قسمت هایی از کمپ نشسته بودن که شبیه ابرهای دودی به نظر می رسیدن.

مردان عبوس و خسته شروع به پرسه زدن تو بازار کردن. اولش کاری انجام نمی‌دادن جز اینکه تو گروه های کوچک جمع میشدن و آواز می‌خوندن. بعد سربازی که شروع کرده بود به اونها ملحق شد و صدای اونها بلندتر شد. چهار سال! چجوری بفهمیم که اون حتی اونجا‌ست؟ کسی اون رو دیده؟ تروا هرگز تسلیم ما نمیشه. ما باید دست از مبارزه برداریم.

وقتی آگاممنون شنید دستور داد تا اونها رو شلاق بزنن. روز بعد تعدادشون دو برابر شد.

تعداد کمی از مردم مایسینی بودن. آگاممنون یه گروه نیروی مسلح برای متفرق کردن اونها فرستاد. اون‌ها مردن، و یه گروه دیگه با قدرت بیشتری جمع شدن.

آگاممنون به گروه بزرگ تری دستور داد که تمام روز از بازار محافظت کنه. اما این یه وظیفه خسته کننده بود - تو آفتاب کامل، جایی که مگس ها بیشتر بودن. تو پایان روز، محافظ ها خسته بودن و تعداد شورشی ها هم دوبرابر بود.

آگاممنون از جاسوسان برای گزارش در مورد کسایی که شکایت می کردن استفاده کرد. بعد این افراد دستگیر شدن و شلاق خوردن. صبح روز بعد، چند صد نفر از جنگیدن خودداری کردن. بعضی ها بیماری رو بهونه کردن، بعضی ها هم اصلاً بهونه نمی‌آوردن.

خبرش پخش شد و جنگجوهای بیشتری به طور ناگهانی بیمار شدن. اون‌ها شمشیرها و سپرهاشدن رو به صورت توده‌ای روی گلدون انداختن و بازار رو مسدود کردن. وقتی که آگاممنون سعی کرد به زور از اونجا عبور کنه، اونها دست هاشون رو جمع کردن و تکون نخوردن.

آگاممنون که فهمید نمیتونه وارد بازار خودش بشه قرمز و قرمزتر و انگشت هاش روی عصایی که تو دست داشت سفید شد. وقتی مردی که جلوش بود رو پاهاش آبِ دهن انداخت، آگاممنون عصاش رو بلند کرد و به شدت روی سرش فرود اورد. همه ما صدای شکستن استخوان رو شنیدیم. مرد افتاد.

فکر نمی‌کنم آگاممنون قصد داشت به اون ضربه محکمی بزنه چون به نظر می‌رسید یخ زد و به جسد زیر پاش خیره شد، انگار نمیتونست حرکت کنه. مرد دیگه ای زانو زد تا جنازه رو بچرخونه. نیمی از جمجمه اش بخاطر شدت ضربه فرو رفته بود. این خبر مثل روشن شدن آتیش بین همه پیچید. خیلی ها چاقوهاشون رو کشیدن.

 Song Of Achilles Where stories live. Discover now