+Part 15

292 70 92
                                    

اتاق چندتا پرده ی نخی ملیله دوزی شده و چهارتا صندلی داشت. به زور خودم رو مجبور کردم تا اونطور که مثل یه شاهزاده صاف روی چوب سفت بشینم. چهره آشیل از احساسات زیاد تو هم رفته بود و گردنش سرخ شده بود. اون شروع کرد:"این یه نقشه بود."

اودیسه آشفته نبود.
"کارت تو مخفی شدن خیلی خوب بود. ما باید تو پیدا کردنت خیلی خوب تر عمل می‌کردیم."

آشیل ابرویی بالا انداخت.
"خب؟ من رو پیدا کردین. چی می خواین؟"

اودیسه جواب داد:"می خوایم که به تروا بیای."

"و اگه من نخواهم بیام؟"

"ما خبر این کارت رو پخش میکنیم."
دیومدس به دامن آشیل اساره کرد. آشیل چنان عصبانی شد که انگار کتک خورده باشه. پوشیدن لباس مبدل از روی ناچاری یه چیز بود و دونستن کل مردم دنیا درموردش یه چیز دیگه. مردم ما زشت ترین لقب ها رو برای مردهایی که مثل زن ها رفتار می کردن، استفاده می‌کردن. حتی بخاطر همچنین توهین هایی جون همدیگه رو می‌گرفتن.

اودیسه دست دوستی دراز کرد.
"ما همه اینجا نجیب زاده ایم و نباید کار به اونجا برسه. امیدوارم بتونیم دلیل های بهتری برای موافقت بهتون بدیم. شهرت، به عنوان مثال. اگه برای ما بجنگی، بخش زیادی ازش مال تو میشه."

"جنگ های دیگه ای هم اتفاق میوفته."

دیومدس گفت:"نه مثل این یکی. این بزرگترین جنگ مردم ماست که تو افسانه ها و ترانه ها برای نسل ها به یادگار میمونه. تو احمقی که این رو نمی‌بینی."

"من چیزی نمی بینم جز یه شوهر احمق و طمعِ آگاممنون."

"پس حتما کوری. چی قهرمانانه تر از جنگیدن برای بدست آوردن افتخار نجاتِ زیباترین زن جهان، در برابر قدرتمندترین شهر شرق؟ بعد از این پرسئوس نمی تونه بگه که کار بزرگی کرده، یا حتی جیسون. هراکلس دوباره همسرش رو می کشه تا همچین فرصتی پیدا کنه. ما خودمون رو تو داستان‌های نسل آینده حک می‌کنیم."

"فکر می‌کردم گفتی این یه جنگ آسونه که تا پاییز آینده به خونه برمیگردیم."
من گفتم. باید کاری می کردم که جلوی ریزشِ بی امان حرف هاش رو بگیرم.

"دروغ گفتم." ادیسه شونه بالا انداخت. "من نمی دونم چقدر طول میکشه. ولی اگر تو رو داشته باشیم زودتر تموم میشه." اون به آشیل نگاه کرد.

چشم‌های تیره‌اش مثل جزر و مد تو رو به سمت خودش می‌کشید، حتی اگه تو خلاف جهت شنا می‌کردی.
"مردم تروا به مهارتشون تو نبرد معروف هستن و مرگ اون‌ها تو رو تبدیل به یه ستاره‌ میکنه. اگر این رو از دست بدی، شانست رو برای جاودانگی از دست میدی. بجای ثبت شدن اسمت تو تاریخ ناشناخته میمونی. پیر می‌شی و درحالی که گمنامی میمیری."

آشیل اخم کرد. "تو این رو نمیدونی."

"در واقع، میدونم." اودیسه به پشتی صندلیش تکیه داد. "خوشبختانه یه شناختی از خدایان دارم." اون طوری لبخند زد که انگار به خاطره ای فکر میکنه. "و خدایان صلاح دیدن که پیشگویی درمورد تو رو با من در میون بذارن."

 Song Of Achilles Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ