تو دوردست ها، دو مرد در حال قدم زدن به سمت ما بودن. لباس های ارغوانی اردوگاه آگاممنون رو پوشیده بودن که نماد پیک های اون بود. من اونها رو می شناختم - تالتیبیوس و اوریباتس، پیک های اصلی آگاممنون، که به عنوان رازدار ترین افراد آگاممنون شناخته میشدن. بغض گلوم رو گره می زنه. دلم می خواد اونها بمیرن.
کم کم نزدیک میشن و از کنار نگهبانان میرمیدون می گذرن. اونها ده قدم دور از ما میایستن- شاید فکر میکنن این فاصله ی امنیه که اگه آشیل عصبانی بشه بهشون اجازه ی فرار میده. خودم رو تو تصورات شیطانیم غرق می کنم: آشیل می پره تا گردن اونها رو ببره و اونها رو مثل دوتا خرگوش مرده روی زمین رها میکنه.
اونها با لکنت سلام می کنن، چشماشون به پایین خیره میشه. بعد میگن:"اوندیم تا دختر رو ببریم."
آشیل بهشون جواب می ده. سرد و تلخ، اما بدونِ عصبانیت، خشمش رو مهار کرده. میدونم نمایشی از بردباریش برای کل اردوگاه برپا کرده. اما دندونهام از آرامش لحنش به هم میچسبن.
او این تصویر از خودش رو دوست داره. مرد جوون مظلومی که صبورانه دزدیدن چیزی که مال اونه رو قبول میکنه. اسمم رو می شنوم و می بینم که برسیس به من نگاه می کنه. دستاش خالیه؛ چیزی با خودش نمی بره.
زمزمه کردم:"متاسفم."
اون نمیگه همه چیز درست میشه. چون نمیشه. فقط به جلو خم میشه و من می تونم شیرینی گرمای نفسش رو حس کنم. لب هاش روی لب های من قرار میگیره. بعد از کنار من رد شد و رفت. تالتیبیوس یه بازوش رو گرفت و اوریباتس بازوی دیگه اش رو.
انگشت های اونها، به بازوش فشار میارن و مشتاق دور شدن از ما اون رو به جلو می کشن. اون مجبوره حرکت کنه وگرنه سقوط میکنه. سرش به عقب برمی گرده تا به ما نگاه کنه و من بخاطر امید کمِ توی چشمهاش میشکنم. به آشیل خیره میشم، میخوام به من نگاه کنه و نظرش رو تغییر بده. اما نمیکنه.
اون ها از کمپ ما خارج میشن و به سرعت حرکت می کنن. بعد از لحظه ای به سختی می تونم اونها رو از بقیه ی چهره های تاریکی که کنار شن و ماسه حرکت می کنن تشخیص بدم. خشم مثل آتیش وجودم رو می سوزنه.
"چطور تونستی بذاری بره؟"
می پرسم، دندون هام رو به هم فشار میدم.صورتش خالی و نفوذناپذیره. می گه:"باید با مادرم صحبت کنم."
داد می زنم:"پس برو."
و رفتنش رو تماشا می کنم.احساس می کنم معده ام میسوزه. کف دست هام بخاطر اینکه ناخن هام رو توش فرو کردم درد میکنه. احساس میکنم اون رو نمی شناسم. اون کسی نیست که قبلاً دیده باشم. خشم من نسبت بهش مثل خون تازه داغه. هیج وقت نمی بخشمش.
تو تصوراتم چادرمون رو خراب میکنم، چنگ رو به زمین میکوبم، خودم رو میزنم و خونریزی میکنم. دلم میخواد چهرهاش رو از غم و اندوه شکسته ببینم. میخوام نقاب سرد سنگی رو که روی پسری که میشناختم گذاشته، بشکنم. اون برسیس رو آگاه از اینکه چه اتفاقی براش میوفته به آگاممنون سپرد.
YOU ARE READING
Song Of Achilles
Romanceپاتروکلوس شاهزاده ی تبعید شده ایه که عاشق آشیل یه نیمه الهه میشه... و آشیل، نیمه الهه ایه که مقدر شده سرنوشت بزرگش همه چیز رو ازش بگیره.