+Part 30

192 59 199
                                    

آشیل نزدیک شدنِ من رو تماشا میکنه. جوری که به شدت می دوام و نفس هام طعم خون رو روی زبونم پخش میکنه. سینه‌ام می‌لرزه، گلوم گرفته. همه ازش متنفر میشن. هیچ کس شکوه و جلال، صداقت، یا زیبایی اون رو به یاد نمیاره. تمام طلاهاش به خاکستر و ویرونه تبدیل میشه.

"چه اتفاقی افتاده؟"
اون میپرسه. پیشونیش از نگرانی زیاد چروک خورده. واقعاً نمی دونست چیشده؟

به سختی میگم:"اون‌ها دارن می میرن. همه شون. تروایی ها تو اردوگاه هستن. دارن کشتی ها رو می سوزونن. آژاکس زخمی شده، کسی جز تو باقی نمونده که بتونه نجاتشون بده."

وقتی حرف می زدم صورتش بی‌حالت بود.
"اگه اون‌ها در حال مرگ هستن، تقصیر آگاممنونه. بهش گفتم اگه دست رو آبرو و افتخارم بذاره چه اتفاقی می‌افته."

"دیشب اون بهت-"

آشیل صدایی تو گلویش ایجاد میکنه.
"اون هیچی بهم پیشنهاد نداد جز چندتا سه پایه، تعدادی زره. چیزی نبود که توهینش رو جبران کنه. من بارها و بارها اون رو نجات دادم، ارتشش، جونش رو."
صداش پر بود از خشمی که به سختی مهار شده. "اودیسه ممکنه چکمه هاش رو لیس بزنه، یا دیومدس، و بقیه، اما من این کار رو نمی کنم."

"این مایه ننگه."
مثل بچه ها بهش چنگ زدم.
"من این رو می دونم و همه مردها می دونن. تو باید فراموشش کنی، همونطور که خودت گفتی؛ اون خودش رو نابود میکنه. اما بقیه رو به خاطر اون سرزنش نکن. به خاطر جنون اون اجازه نده همه بمیرن. اون‌ها همیشه تو رو دوست داشتن و بهت احترام گذاشتن."

"به من احترام گذاشتن؟ هیچ کدوم از اون‌ها کنار من و در برابر آگاممنون نایستاد. هیچ کدوم از اون‌ها طرف من رو نگرفت."
تلخی لحنش من رو شوکه کرد.
"اون‌ها یه گوشه ایستادن و اجازه دادن بهم توهین بشه. انگار آگاممنون درست می گفت! ده سال براشون زحمت کشیدم و جوابشون اینه که من رو کنار بذارن!"

چشم های آشیل تیره و غریبه شده بود.
"اون‌ها انتخاب خودشون رو انجام دادن. من برای اون‌ها اشکی نمیریزم."

از پایین ساحل، شکاف دیوار و یه دکل در حال سقوط معلوم بود. حالا دود غلیظ تر شده بود. کشتی های بیشتری تو آتش میسوختن و مردهای بیشتری مرده بودن. اون‌ها آشیل رو نفرین می کردن و برای اون تاریک ترین قسمت دنیای زیرین رو آرزو میکردن.
"اون‌ها احمق بودن، آره، هنوز هم مردم ما هستن!"

"میرمیدون‌ها مردم ما هستن. بقیه برن خودشون رو نجات بدن."
اون میخواست بره، اما من نگهش داشتم.
"تو داری خودت رو نابود می کنی. بخاطر این کارت دوست داشته نمیشی، مورد نفرت و نفرین قرار میگیری. لطفاً، اگه..."

"پاتروکلوس."
اسمم سرد و تند روی زبونش جاری شد، جوری که هرگز به زبون نیاورده بود. چشم‌هاش رو از من گرفت و صداش شبیه حکم قاضی بود.
"من این کار رو نمیکنم. دوباره ازم نخواه."

 Song Of Achilles Where stories live. Discover now