دیدمیا همونطور که گفته بود صبح روز بعد رفت. لیکومدس موقع صبحانه گفت: "اون به دیدن عمه اش رفته."
اگه کسی سوالی داشت هم جرات نکرد بپرسه. دیدمیا تا وقتی که بچه به دنیا بیاد اونجا میموند و آشیل به عنوان پدر بچه اسم برده میشد.
من و آشیل تا جایی که ممکن بود دور از کاخ میموندیم و شادی ما که بخاطر ملاقات دوباره به وجود اومده بود، با بی طاقتی جایگزین شد. می خواستیم اونجا رو ترک کنیم و به زندگی عادیمون تو پلئون یا فتیا برگردیم.
با رفتن شاهزاده احساس گناه می کردیم. چشم افراد قصر به ما بود و ناراحت به نظر می رسیدن. لیکومدس هر وقت ما رو می دید اخم می کرد. اما هنوز جنگ بود. حتی تو اینجا، اسکایروسِ فراموش شده و خبرهاش به مردم میرسید. پس ما باید اینجا میموندیم.
خواستگار های سابق هلن به عهد خودشون عمل کرده بودن و ارتش آگاممنون پر از شاهزاده بود. گفته می شد که اون کاری رو انجام داده بود که هیچ کس قبل از اون توانایی انجامش رو نداشت: پادشاهی های متلاشی شده ما رو با هدف مشترکی متحد کرد.
من اون رو به یاد میآوردم - چهره عبوس، پشمالو مثل یه خرس. برای منِ نه ساله، برادرش منلائوس با موهای قرمز و صدای شادش خیلی به یاد موندنی تر بود. اما آگاممنون پیرتر بود و ارتش بزرگتری داشت.
صبح بود و اواخر زمستون، هرچند اینجوری به نظر نمی رسید. اینجا تو جنوب، برگها نریخته بودن و هیچ یخبندونی هوای صبح رو آلوده نمیکرد. ما تو شکاف صخرهای که به افق ویو داشت، موندیم و بیکار به کشتیها یا درخشش پوست دلفینها نگاه میکردیم.
سنگریزه ها رو به پایین پرتاب میکردیم و به سمتشون خم میشدیم تا پایین افتادنشوم رو تماشا کنیم. انقدر بالا بودیم که صدای شکستنشون رو روی زمین زیر صخره نمی شنیدیم. آشیل گفت:"کاش چنگ مادرت رو داشتم."
"کاش." جواب دادم. اما اون تو فتیا بود و با همه ی چیز های دیگه پشت سر جا مونده بود. چند لحظه سکوت کردیم و تارهاش رو به یاد آوردیم.
آشیل به جلو خم شد. "اون چیه؟"
اخم کردم. حالا که زمستون بود، خورشید جوری دیگه ای تو افق مینشست و به نظر میرسید که از هر زاویهای به چشمهام می تابید."نمی تونم دقیق بگم." به افق دریا خیره شدم. لکهای تو دوردست وجود داشت که ممکن بود یه کشتی یا تصویر خورشید روی آب باشه. با حس آشنایی تو قلبم گفتم:"اگر کشتی باشه حتما خبری شده."
هر بار می ترسیدم دنبال خواستگار سوگند شکن هلن اومده باشن. اون موقع جوون بودم. به ذهنم خطور نمی کرد که هیچ رهبری نمی خواد بدونه بعضی از زیردست هاش ازش اطلاعت نکردن.
آشیل گفت:"یه کشتیه، مطمئنم."
حالا اون لکه نزدیکتر شده بود. کشتی باید خیلی سریع حرکت میکرد. رنگهای روشن بادبان لحظه به لحظه از رنگ آبی مایل به خاکستری دریا بیشتر متمایز میشدن. آشیل توضیح داد:"کشتی یه تاجر نیست."
YOU ARE READING
Song Of Achilles
Romanceپاتروکلوس شاهزاده ی تبعید شده ایه که عاشق آشیل یه نیمه الهه میشه... و آشیل، نیمه الهه ایه که مقدر شده سرنوشت بزرگش همه چیز رو ازش بگیره.