+The End

424 74 271
                                    

الهه های دریایی دنبال جسد میان و لباس های دریایی شون پشت سرشون کشیده میشه. اون رو با روغن گل سرخ و شهد می شورن و به موهای طلاییش گل می بافن. میرمیدون ها براش آتیش میسازن و اون رو روی پلات چوبی میذارن.

الهه ها گریه می کنن و شعله های آتیش بدنش رو می‌بلعه. بدن زیباش به استخوان و خاکستر تبدیل میشه. خیلی ها هم گریه نمی کنن. بریسیس تا خاموش شدن آخرین شعله ها به تماشا می ایسته.

همراه تتیس، با ستون فقراتش صاف و موهای مشکیش. جنگجوها، پادشاه ها و مردم عادی. اون ها از ترس الهه ها و چشم های تهدیدکننده ی تتیس تو فاصله ای دور جمع میشن.

چشم های آژاکس اشکیه و پاهاش بانداژ شده و درحال شفا پیدا کردنه اما شاید اون هم داره به ترفیعی که میگیره فکر می کنه.

آتیش می سوزه. اگه خاکسترها به زودی جمع نشن باد اون ها رو پخش میکنه اما تتیس تکون نمی خوره. بالاخره، اودیسه فرستاده میشه تا باهاش صحبت کنه و جلوش زانو می زنه.
"الهه، ما اجازه ی تو رو میخوایم. میتونیم خاکستر رو جمع کنیم؟"

تتیس برمی گرده تا بهش نگاه کنه. شاید غمی تو چشماشه. شاید هم نه. نمیشه تشخیص داد.
"اونها رو جمع کن. دفنشون کن. همون کاری که من باید انجام بدم."

ادیسه سرش رو خم می کنه.
"تتیس بزرگ، پسرت وصیت کرده بود که خاکسترش با -"

"می دونم چی خواسته. هر کاری دوست دارین انجام بدین. به من ربطی نداره."

دخترهای خدمتکار برای جمع آوری خاکستر فرستاده می شن و اون رو تو سطل طلایی که خاکستر من توشه میریزن. یعنی وقتی خاکسترش روی مال من می ریزه احساسش میکنم؟

به دونه های برف تو پلئون فکر می کنم، سرد روی گونه های قرمز ما. اشتیاق رسیدن به اون مثل احساس گرسنگی من رو می بلعه. یه جایی روحش منتظر منه، اما جایی نیست که من بهش برسم.

'ما رو دفن کنین و اسممون رو سنگ حک کنین. بذارین آزاد باشیم.'
خاکستر اون بین خاک من می ریزه و من هیچی احساس نمی کنم.

آگاممنون جلسه ای برگزار میکنه تا درباره مقبره ای که میخوان بسازن صحبت کنن و نستور میگه:"ما باید اون رو جایی بسازیم که اون مرده."

ماچائون سرش رو تکون می ده.

"تو ساحل، کنار بازار، جای بهتریه."

"این آخرین چیزیه که می خوایم."
دیومدس می‌گه.
"که هر روز از روش رد شن؟"

"روی تپه، فکر کنم. کنار اردوگاهشون."
اودیسه میگه.

'هر جا، هر جا، هر جا.'

"من اومدم تا جای پدرم رو بگیرم."
صدای واضحی تو اتاق می‌پیچه. سر پادشاه ها به سمت در چادر بر میگرده. پسری تو درگاه چادر ایستاده. موهاش قرمز روشن، رنگ آتیشه. اون زیبا اما سرده، مثل یه صبح زمستونی.

 Song Of Achilles Where stories live. Discover now