𝐇𝐞𝐥𝐥𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝

551 136 50
                                    

این بار از اولین ها حرفی نمی‌زنم. این بار از دردهایی که تو کودکی، زخم‌هایی که تو نوجوونی و آسیب‌هایی که تو جوونی متحمل شدم هم حرف نمی‌زنم.

اما از جهنمی که اسمش رو زندگی گذاشتم، می‌نویسم و می‌خوام بدونم کسی شبیه به من، انقدر تحقیر آمیز و پوچ زندگی کرده یا نه؟

کسی به اندازه من محبت رو گدایی و عشق رو آرزو کرده یا نه؟

کسی به اندازه من آرزوی مرگ کرده یا نه؟

تو همیشه می‌گفتی غم بخشی از زندگیه و گذراست، اما دروغ گفتی؛ غم تمامِ زندگی من تلقی شد و هیچوقت نتونستم گذرا خطابش کنم، چون همیشه بود و نگذشت.

برای من صبحِ روشنم شبه، اشکِ شوقم خونه، لبخندم زخمه و سفیدم به تیرگی سیاهه؛ فکر کنم به خاطر همین غم راکد بود و همیشگی.

اما خوش شانس بودم! بقیه تمام عمر تلاش و از خدا طلب بخشش می‌کنن، از گناه دوری و به هوس و شهوت نه میگن، تا در آخر بعد از مرگ راهیِ بهشت و جهنم بشن و اسمِ بلاتکلیف رو روی شونه حمل نکنن.

اما من قبل از مرگ همه چیز رو دیدم. جهنم رو دیدم، غمی جمجمه شکن رو دیدم، شبی طولانی و دردی کشنده رو دیدم. من واقعا خوش شانس بودم! بی‌اینکه بمیرم مرگ رو دیدم.

فکر می‌کردم دری به سمتم باز می‌شه، نویدِ پایانی روشن رو بهم می‌ده و زمانی که تورو دیدم مطمئن بودم تو همون کسی هستی که غم رو حرکت می‌ده و مهرِ گذرا بودن رو بهش می‌زنه.

فکر می‌کردم من از جهنم نجات پیدا کردم و می‌تونم بگم که بهم زندگی بخشیدی، اما اشتباه بود. من نفرین شده بودم.

مادرم درست می‌گفت من نفرینم. اولین باری که به این اسم صدا زده شدم نُه سال داشتم؛ به خواب رفته بودم و با تبی سوزاننده دست و پنجه نرم می‌کردم. نگاهم سرخ بود و جثه‌ی کوچیکم نیازمندِ محبت، من همیشه محبت رو گدایی کردم، از خردسالی تا به الان.

توی تب می‌سوختم و حتی اشکی که روی گونه‌م جاری می‌شد هم گدازه بود و آتیش. درست زمانی که امیدی به بهبود و کمک نداشتم، مادرم من رو در آغوش گرفت و به من برچسبِ نفرین شده زد.

برچسبی که هنوز هم هست، هربار که توی تب می‌سوزم، هربار که بیمار می‌شم، هربار که در آغوش گرفته می‌شم. در تمام این دوران، تنها به یادِ این میوفتم که نفرینم و توی جهنم دره زندگی می‌کنم.

روزی که جیمین رو کشتم، با اولین ضربه‌ی چاقو توی تب سوختم و متوجه شدم حق با اون زن بود. وقتی که دومین ضربه رو زدم، جیمین ازم خواهش کرد و چهره‌ی مادرم محو شد.

ازم خواست بهش رحم کنم، نجاتش بدم و اون لحظه من بازهم متولد شدم. بعد از چندین سال بازهم به دنیا اومدم و فرد جدیدی شدم. دیگه مادرم از گریه و بیماریم کلافه و خشمگین نبود. من قدرت و فرصتِ انتخاب داشتم.

𝐏𝐚𝐫𝐚𝐧𝐨𝐢𝐚[𝐊𝐨𝐨𝐤𝐕]Where stories live. Discover now