𝐇𝐚𝐥𝐟 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐇𝐚𝐥𝐟 𝐫𝐞𝐠𝐫𝐞𝐭

578 106 335
                                    

جونگ‌کوک، همیشه یک تیغ تیز همراه خودش داشت. تیغی که روی گلو بود. تیغی که روی شاهرگ بود. تیغی که روی زبون بود. تیغی که روی رگ‌های برجسته مچ دست و سرخی چشم‌های همیشه پر از غمش، بود‌‌.
تیغی که کمرش رو به خون می‌انداخت. تیغی که نوک هر ده انگشتش رو زخم می‌کرد. تیغی که قلبش رو از حفره‌هایی به اسم حسرت، پر و جونگ‌کوک رو به قتل می‌رسوند. تیغی که اولین بار، با تولدش روی تنی کوچک، شکاف انداخت و بعد از گذشتِ بیست و پنج سال، هنوز هم اون شکاف، سرباز و پر از عفونت بود. اون تیغ، نبود هیناتا هم بود. اون تیغ، تن‌فروشی و بی‌مهری اطرافیان هم بود. اون تیغ، بدنی خسته و اشک‌هایی دفن شده از غرور هم بود. طول کشید تا جونگ‌کوک متوجه بشه، اما اون تیغ، درواقع زندگی بود.
زندگی بود که بدن رو پاره می‌کرد و زندگی بود که به چشم، چنگ می‌انداخت و کور می‌کرد. زندگی بود که دست و درآخر باعث سقوط می‌شد. تمام اون تیغ‌ها، زندگی بود. تمام اون تیزی‌ها، تمام اون خون‌ریزی‌ها، زندگی بود‌.
تیغی که روح اون پسر رو دریده و خوشی رو بریده بود هم زندگی بود. تمام تیزی‌هایی که لبش رو به هم دوخته و جونگ‌کوک رو به زندگی، وصل کرده بود، زندگی خطاب می‌شد و اگر از واتانابه‌ می‌پرسیدن، تلخ‌ترین بلایی که تا به حال، به سرت اومده، چی بوده، جونگ‌کوک، زندگی رو به زبون می‌آورد. زندگی، بلا بود. زلزله‌ای هشت ریشتر به روستایی ساخته شده از کاه‌گل بود. جزر و مدی به خونه‌ای شنی و حمله‌ای عصبی به قلبی ضعیف بود.
برای همون تیزی بود که جونگ‌کوک تو ماشینی گرون قیمت نشسته و زندگی، شده بود سه ضربه از چاقویی کند و به قلب و قفسه سینه‌اش، فشار آورده بود.پسر، نمی‌تونست به راحتی نفس بکشه؛ هر دم و باز دمش، دریایی از خون رو به راه می‌انداخت و هربار که قطره خونی جدید از دهانش روی یقه اسکیِ رنگ روشنش، چکه می‌کرد، هیناتا هم با صدای بلند می‌مرد.
جونگ‌کوک، عرق کرده بود، دست‌های هیناتا روی زخمش، تنش رو به درد می‌آورد و خون، خون همه‌جا بود. اونقدر سرخی به چشم دیده بود که ایمان داشت این آخرین باره؛ آخرین باری که شبيه به آخرین نبود و واتانابه نمی‌دونست که باید از همین لحظات ترسید.

“درد می..."

نفس عمیقش با سرفه‌ای از خون، تلفیق شد و بدنش بیشتر از خون خالی و تنش از زندگی، فرار کرد. تو اون هوای سردِ زمستونی، جونگ‌کوک چاقو خورده و تا چند دقیقه دیگه از خونریزی، تسلیم مرگ می‌شد. صورت سفیدش، سفید‌تر و درست شبیه جنازه‌ای تازه پرکشیده بود. حلقه روی بینیش، از خون برق می‌زد و موهای سیاهش، با عرقی سرد به پیشونیش چسبیده بود و جونگ‌کوک واتانابه لبخند می‌زد؛ لبخندی که هیناتا از دیدن اون ترسید.

“درد داره، هی...نا. نکن."

با لبخندی که به لب داشت، اشک ریخت و می‌خواست هیناتا زخم‌هاش رو رها کنه؛ فشردن اون‌ها درد داشت و هیناتا، فقط گریه می‌کرد و جلوی خونریزی رو گرفته بود. جلوی خونریزی رو گرفته بود و بعد از چند ثانیه، با دست‌هایی غرق خون که از بیماری و وحشت، می‌لرزید، به اورژانس زنگ زد. به چشم‌های جونگ‌کوک خیره شده و به اورژانس زنگ زد. به تمام شیشه عمرهایی که شنیده بود، فکر کرد و به اورژانس زنگ زد. به تمام آکیناهایی که خطاب شده بود، فکر کرد و به اورژانس زنگ زد.

𝐏𝐚𝐫𝐚𝐧𝐨𝐢𝐚[𝐊𝐨𝐨𝐤𝐕]Where stories live. Discover now