جونگکوک و هیناتا روزهای زیادی رو باهم سپری کرده بودن.
روزهایی که با شبی تیره تفاوتی نداشت، روزهایی که نور به خودش نمیدید، روزهایی که طاقت فرسا خطاب میشد و در آخر دورانی که به سردیِ زمستونی سنگین بود. توی تمام این روزها، اون دو پسر باهم بودن.
هیناتا آغوشی برای بیخوابیهای جونگکوک بود. دستی برای نوازش زخمهای کهنهش، نگاهی برای تماشای زیباییهاش و پایی برای طی کردن مسافتهای سخت و طولانی.هیناتا همیشه برای جونگکوک حاضر بود. حاضر به فداکاری و از خودگذشتگی. حاضر به فراموشی تمام خاطرات تلخ و یادآوری روزهایی که خوب تلقی میشدن اما انگشت شمار بودن. هیناتا هیچوقت به جونگکوک سخت نگرفت، به خاطر اخلاق تندش اون رو تحقیر نکرد و چیزی نگفت که دل پسر بشکنه.
همیشه با لبخندی گرم و صمیمی کمی دورتر از اون ایستاده و بهش یادآوری میکرد که بینظیره و ایرادی نداره.
جونگکوک از دید هیناتا بینقص و عالی بود؛ شاید برای همین اون پسر هیچوقت از نگاه کردن به چشمهای هیناتا خسته نشد.
شاید برای همین هیچوقت به فکر ترک هیناتا نیفتاد چون به غیر از اون دیگه کسی جونگکوک رو کامل نمیدید.
کسی که بدون نخوردن قرصهای اعصاب، صداهای توی سرش قطع نمیشه. کسی که شبها با خواهش به خواب میره، نمیتونه خشمش رو کنترل کنه و زندگی دیگران رو به راحتی میگیره و از درد کشیدن بقیه لذت میبره.
این شیطانی که جونگکوک بود رو فقط هیناتا فرشته میدید. این تیغِ برنده رو فقط هیناتا گل رزی سفید رنگ میدید و جونگکوک هیچوقت برای این حمایتها از اون پسر تشکر نکرد.
برای اینکه بارها هیناتا رو تحقیر کرد اما چیزی جز حرفهای محبتآمیز نشنید. برای اینکه بارها هیناتا رو محکوم به مرگ و نابودی کرد اما پسر روز بعد طوری به جونگکوک چشم دوخت که انگار زندگیش به اون نگاههای سرد وابستهست.
هیناتا همیشه بود و کسی که همیشه باشه، دیگه وجودش دیده نمیشه و کسی که دوست همهست، در واقع کسیه که هیچ دوستی نداره.
طول کشید تا جونگکوک به اینها پی ببره، طول کشید تا بعد از مدتها به بودن کسی که همیشه کنار و همراهش بود پی ببره. طول کشید تا جونگکوک بفهمه که اون تیمی تک ارتشی داره و تنها سربازش هم هیناتاست.
اون پسر تمام اینهارو دیده بود ولی در نهایت به عشق هیناتا شک کرد. ندید چطور توی کمتر ازیک سال بیماری همهی وجودش رو در بر گرفت و دردش بیشتر شد. ندید چطور در کمتر از یک سال اون همه زیبایی و ظرافت غرق شد و به خاک نشست. ندید چطور هیناتا ذره ذره آب شد و با هر نفس از جونگکوک خواهش کرد که برگرده.
اینهارو ندید و به خاطر همین، حالا ساعتها بود که تو ماشین نشسته و ژاپن رو زیر پا میگذاشت تا گمشدهاش برگرده.
از ناپدید شدن هیناتا چهل و هشت ساعتی میگذشت. توی تمام این مدت جونگکوک چیزی نخورده و پلک هم روی هم نذاشته بود. مدام سیگارهای سنگین و تلخش رو میکشید و خودش رو سرزنش میکرد. از حرفهایی که به هیناتا زده بود پشیمون نبود ولی میخواست که حداقل به عقب برگرده و کاری انجام بده که جلوی این اتفاقات رو بگیره.
حتی میترسید اعتراف کنه اما دل تنگ بود. دل تنگ اون اندام ظریف و چشمهای ترسیده بود. دل تنگ واتا گفتنها و عزیزم هایی بود که هیناتا مدام به زبون میآورد. حتی دل تنگ مژههایی بود که پسر دائما اونها رو میکَند و اضطرابش رو سرکوب میکرد.
"اینجوری نمیشه جونگکوک. برو اداره پلیس و بگو دوستم دو سه روزه کوفتیه که گم شده."
لوکا با خستگی و بی حالی گفت و دوباره روی صندلی ماشین خوابید. اون هم حال و روز خوبی نداشت و برنامهی زندگیش بهم خورده بود. نمیتونست خوب بخوابه و پریشونی جونگکوک به اون هم سرایت کرده بود. یک هفتهی جهنمی کامل.
"انقدر زر نزن لوکا! محض رضای خدا من خودم مردم رو تو گونی و سر به نیست میکنم. حالا برم بشینم جلوی اون حرومزادهها و گردن کج کنم که دوستم گم شده تروخدا دنبالش بگردین؟"
با تمسخر و عصبانیت لب زد و نگاهش رو از خیابون تاریک و به برف نشسته گرفت. این سرما برای هیناتا و بیماریش کشنده به حساب میاومد و جونگکوک میخواست فقط اون پسر یک بار موبایلش رو جواب بده و بگه جایی که هست گرمه و نیازی به نگرانی نیست.
"شما دوتا کوفتی یه جای خاطره انگیز ندارید؟ تو فیلما اینجوری هم رو پیدا میکنن."
به پاکتهای سیگار تلنبار شده به روی هم، به چهرهی بیحال و نگاه خستهی جونگکوک خیره شد و زمزمه کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/324929019-288-k328166.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝐏𝐚𝐫𝐚𝐧𝐨𝐢𝐚[𝐊𝐨𝐨𝐤𝐕]
Любовные романы«داره بهم سخت میگذره، الان بیست ساله که داره سخت میگذره. باید چیکار کنم؟ میخوای ماشین رو بردارم و با هم، بریم ته دره؟ یا میخوای، یه وزنه من دست بگیرم و یکی هم به تو بدم، بعد، بریم وسط دریا تا غرق بشیم؟ میخوای فردا شب، مست کنیم و بعد، از پنجرهها...