جونگکوک واتانابه، خوشبخت نبود.
اون پسر، برای خوشبختی ساخته نشده بود و این رو وقتی کمتر از ده سال داشت، متوجه شد.
متوجه شد آدم شادی نیست، خوشیهای هرروزهاش اونقدر زیاد نیستن که باعث لبخند بشن و برای آرامش باید مثل سربازی که دستش رو به تازگی از دست داده و تیری توی قلبش داره، به سختی بجنگه؛ همونطور که همیشه جنگید، همونطور که هیچوقت آرامش نداشت.
جونگکوک تمام این مسائل جمجمه شکن و غصههایی که برای شکافتن هر رگی کافی بود رو قبل از ده سالگی فهمید و به اونها عادت کرده بود. به اینکه گناهکار نیست ولی باید مجازات بشه، عادت کرده بود. به اینکه مجرم نیست، ولی باید دوره محکومیت رو بگذرونه عادت کرده بود و در آخر به اینکه زندگی نکرده بود، ولی هرروز باید میمرد، عادت کرده و خو گرفته بود.
جونگکوک واتانابه تمام اینها رو خیلی زودتر از اون چه که باید فهمید و هرشب، درست قبل از اينکه به خواب بره، برای این تفاوت و شکاف بین خودش و دنیای اطرافش، اشکی آغشته به خون میریخت.
خونِ قتل آرزوها و خونِ جسد کودکیش بود. خونِ آینده و خونِ زمان حالش بود. خونِ این زندگی و خونِ بخت سیاهش بود.
از بین همه این شبهایی که با خون و گریه به خواب ختم میشد، از بین همه این روزهایی که با سیاهی حسرت و زردِ افسوس رنگ میشد، روزی اومد که هیچوقت به پایان نرسید و شبی رسید که هیچوقت به خواب منجر نشد.
جونگکوک به خوبی اون روز رو به یاد داشت؛ حتی واضحتر از شبی که پدرش مرد و روزی که مادرش رفت. جونگکوک اون روز، روحش برای همیشه مرد، سلاخی شد، دفن شد و به فراموشی سپرده شد.
اون سال، زمانی که جونگکوک پونزده سال بیشتر نداشت، ژاپن زمستون سرد و برفی هرروزه رو تجربه میکرد. روزها تاریک بودن، سنگینی سکوت غربت، اون پسر رو کر کرده و تنهایی، وزنهای سهمگین به پاهای جونگکوک بود.
پس اون روز هم همونطور تو تاریکی، تنهایی، غربت و سرما گذشت؛ با این تفاوت که اون سیاهی و یخ زدگی، هیچوقت به پایان نرسید و همیشه با جونگکوک باقی موند.
واتانابه نزدیک به هفت ماه، یا شاید هم کمتر تو اون اتاقک غبار گرفته، تو گوشهترین نقطهاز توکیو زندگی کرد. اتاقی که گرم نبود، راحت نبود، قفلی برای امنیت نداشت، زمینی هموار برای استراحت نداشت و اضطراب فروریختن اون دیوارهای نرم از رطوبت، همیشه با جونگکوک همراه بود.
اون پسر، نزدیک به هفت ماه اونجا زندگی کرد، با تنی که برای زنده بودن فروخته شد، با روحی که از بین رفت و پوستی که هرشب، بیشتر و بیشتر ساییده شد تا ردِ همخوابی با هر غریبهای از بین بره.
اون تن بارها فروخته شد؛ به مردی پیر، زنی که به تازگی از همسرش جدا شده بود، دختری سالخورده که طعم تنهایی رو میچشید، پسری طرد شده و آدمهایی که جونگکوک با انزجار حتی به اونها نگاه میکرد.
YOU ARE READING
𝐏𝐚𝐫𝐚𝐧𝐨𝐢𝐚[𝐊𝐨𝐨𝐤𝐕]
Romance«داره بهم سخت میگذره، الان بیست ساله که داره سخت میگذره. باید چیکار کنم؟ میخوای ماشین رو بردارم و با هم، بریم ته دره؟ یا میخوای، یه وزنه من دست بگیرم و یکی هم به تو بدم، بعد، بریم وسط دریا تا غرق بشیم؟ میخوای فردا شب، مست کنیم و بعد، از پنجرهها...