جونگکوک واتانابه بازنده بود.
این رو وقتی نُه سال داشت، متوجه شد. نیاز به چشمی مسلح، پرورش افکارهای متفاوت و چشیدن طعم روزهای مختلف نداشت. همین که فاميلي جئون رو به دوش میکشید و ناخواسته بودن، روی بدنش کبودی به جا میگذاشت، یعنی باخت.
از اون باختهایی که با وقتی اضافه و استراحتی کوتاه یا حتی طولانی مدت هم، جبران نمیشه. از اون باختهایی که فرصت درخشیدن و قهرمان بودن رو ازت میگیره. از اون باختهایی که بهت برچسب اتمام رو میزنه و مجبورت میکنه که کنار بکشی.
جونگکوک زود فهمید که بازندهست. شاید روزی که پدرش رو مرده پیدا کرد، شاید روزی که متوجه شد، دلیل علاقه مادرش به تنها فرزندش، چیزی نیست جز شباهتی که به همسر فوت شدهاش داره، شاید روزی که تحویل پرورشگاه داده شد و یا حتی شاید روزی که پس گرفته شد. مثل کالایی ارزون قیمت و حقیر، برگشت خورد و دوباره سر جاش برگشت.
برگشت و شد پسری که میدونه بازندهست، شد کسی که باخت، هرروز به صورتش سیلی میزد و چاقویی کند رو به قلبش فرو میکرد؛ چاقویی که نمیکشت، فقط زخمی میکرد.
این حسی بود که یه پسربچه نه، ده ساله به زندگی داشت؛ چاقویی کند که فقط زخم به جا میذاره.
جونگکوک واتانابه، فردی شد که هم بازندهست و هم مدام خونریزی داره. خونریزیای که بند نمیاد، رگهاش رو خشک نمیکنه و نمیکشتش؛ فقط ادامه داره و طعم تلخش، لحظهای فراموش نمیشه. اون خون، زندگی بود.
حتی اون باخت و اون چاقوی کند هم زندگی بود.
واتانابه فقط با مرگ، میتونست بیدرد زندگی کنه. ولی همچنان به این خونریزی و پانسمان زخمهای عفونی، ادامه میداد. به خاطر همین وقتی دید هیناتا، توی اون وان سفیدی که با آب سرد پر شده، نفس نمیکشه، شکست و چیزی از وجودش گم و هیچوقت پیدا نشد.
شاید برای همین بود که نمیتونست، اون لبهای کبود و چشمهای بسته رو از یاد ببره. چون هیناتا تنها بردش بود و اگر روزی اون پسر، ترکش میکرد دیگه واتانابه چیزی به عنوان دستاورد و مهر قهرمانی نداشت.
هیناتا، طعمی بود که باعث فراموشی تلخی خون میشد. بخیهای روی زخمهاش بود، باعث برنده خطاب شدن جونگکوک و تنها تقطهی ضعف و قوتش بود.
و به خاطر همین، مهم نبود چندبار از خونه رونده بشه، مسموم و بیمار خطاب بشه، تحقیر بشه و حتی دور انداخته بشه، جونگکوک واتانابه، هیناتا رو از دست نمیداد.
اون پسر، تنها دستاورد و جایزهی خودش از زندگی رو از دست نمیداد. جونگکوک شاید بازنده به نظر میرسید، ولی بلد بود چطور مثل یه برنده تلاش کنه. چطور رابطهای که از دست رفته رو برگردونه و چطور دوباره راحت بخوابه.
STAI LEGGENDO
𝐏𝐚𝐫𝐚𝐧𝐨𝐢𝐚[𝐊𝐨𝐨𝐤𝐕]
Storie d'amore«داره بهم سخت میگذره، الان بیست ساله که داره سخت میگذره. باید چیکار کنم؟ میخوای ماشین رو بردارم و با هم، بریم ته دره؟ یا میخوای، یه وزنه من دست بگیرم و یکی هم به تو بدم، بعد، بریم وسط دریا تا غرق بشیم؟ میخوای فردا شب، مست کنیم و بعد، از پنجرهها...