عده ی زیادی خبرنگار و فن منتظر ورود محبوب ترین و بهترین ایدل و بازیگر جوان بودند .
بخاطر ازدحام زیاد جمعیت بادیگارد های زیادی آنجا حضور داشتند و سعی میکردند جمعیت پر شور رو ارام کنند هر چند که زیاد هم موفق نبودند از هر طرفی جمعیت ذوق زده ای وجود داشت که باعث میشد شلوغ تر شدن وضعیت میشد .
با رسیدن ون سیاه رنگ و مجللی طرفداران بلندتر جیغ میزدند و خبرنگار ها شروع کردند به عکس گرفتند .
راننده ی ماشین پیاده شد و در ون را باز کرد .
مردی با کت و شلوار سیاه رنگ ، چشم های درشت و درخشان ، صورتی به سان فرشتگان و بدنی ظریف خوش تراش که به خوبی میشد این رو با کتی که به زیبایی به تنش نشسته بود متوجه شد .
همین طور که روی فرش قرمز راه میرفت لبخند درخشان و دندان نمایی زد و برای طرفدار های پر شور دست تکون داد و وارد می شد . این لبخند های بی نقصش واقعا جای دیگری پیدا نمیشد .
امروز جشنواره فیلم پاییزه بود . قبل از جشنواره باید برای مصاحبه اماده میشد . در اتاق گریم که نشسته بود که مردی بسیار جذاب و جوان با چهره ای اروپایی وارد شد . جان با دیدنش لبخند زد و برایش دست تکان داد . مرد به سمت جان که در حال گریم بود امد .
-هی ببین چه خوشتیپ شدی پسر
نگاهی به خودش در آینه انداخت :اینطور فکر میکنی؟
دست به سینه ایستاد: احمق … پس چی؟مگه کسی رو جذاب تر از خودت هم دیدی ؟
پوزخندی از سر غرور زد :نه
مرد پوکر نگاهش کرد :حتما باید هر سری سر این بحث کنیم ؟
ریز ریز به قیافه ی منیجرش خندید :نه … راستی مصاحبه چی شد ؟
-همه چیز اماده است از معروف ترین مجله ی ایدل اسیایی اینجاند …
برگه ای که توی دستش بود را بهش داد .
-اینا سوال هاشه… خارج از این برگه چیزی نمیپرسند .
جان برگه را گرفت و نگاهی به سوالات انداخت . سرش را تکان داد .
-همین که در مورد زندگی شخصیم سوال ننوشتن خودش خوبه
-اره سفارش کرده بودم که از این جور سوالات نپرسند.
در حالی که برگه را مطالعه میکرد سرش را تکان داد :اهوم … مرسی
دستش را به کمرش زد :خیله خب دیگه پاشو … میخوام ببینم این دفعه چند تا جایزه میبری
جان از روی صندلی بلند شد و نگاهی به خودش انداخت . میکاپ آرتیستی که در حال گریم بود با تموم شدن کارش از انجا رفت . جان نگاهی به خودش در اینه انداخت :به نظرت این دفعه چقدر موفق میشم ؟
YOU ARE READING
rulers of the earth
Fantasyامپراطوران زمین کاپل ها :ییجان،لری برش هایی از داستان: ■-برای اونهایی که می اندیشند،هیچ چیز مقدس نیست... □-اما ،ترسناک ترین کلمه ی دنیاست...دیوانه وار عاشقش بود،اما... ■-حقیقت این بود که هرچقدر که تونستیم کسی روخوشحال کنیم همون قدر تنها موندیم... ...
