part5:آغاز رابطه💭💕

45 19 5
                                    

قصرش انگار رنگ و روی گرفته بود . از اخرین باری که اینجا بوده است مدت زیادی میگذرد اما همچنان علاقه ی زیادی نسبت به این قصر ندارد . تمام ستون های این قصر با نفرت بر روی هم چیده شده بودند و گوشه گوشه ی ان برای جان خاطرات وحشتناک دورانی رو تداعی میکرد .هیچ نمیداست که قبل از او چه کسی در اینجا حضور داشته است ، هر چند علاقه ی زیادی هم برای دانستن این موضوع نداشت . هر پادشاه زودیاک اختیار ساخت یک قصر برای خودشان رو داشتند اما پادشاه قبلی علاقه ی چندانی به این موضوع نداشت و در همان قصر پادشاه لیبرای قبلی مانده بود و همین باعث حیرت جان میشد زیرا کسی علاقه ای به زندگی در قصر عجیبش رو نداشت . هرچند این قصر زمانی بخاطر شکوه بسیارش به محل ضیافت خدایان معروف بود اما جان بعدا تغییری اساسی به ان داد که باعث شده بود که افراد زیادی از جمله جادوگران و پادشاهان زودیاک او را دیووانه خطاب کنند هرچند که اهمیت چندانی برای جان نداشت .

اما این بار از دفعه ی قبل قابل تحمل تر بود و لازم به ذکر بود که هنوز با شکوه به نظر میرسید .دیوار های بلند طلایی و نقره ای که اشکال ریزی در ان کار شده بود اما اگر کسی به اندازه ی کافی دقت داشته باشد و به آن ها  نگاه بیندازد متوجه الگو های ریز در بین نقوش میشود که درست شبیه ان طرح طلایی است که بر روی دروازه ی ورودی و زمین سالن های اصلی است .

در حالی که داشت اطراف رو برسی میکرد فردی به ارامی وارد شد و به او نزدیک شد .

-عالیجناب بازسازی قصر به اتمام رسیده و تمام افرادی که برای خدمت انتخاب کرده بودید امده ی کار هستند و به زودی شروع به کار و نظم دادن به اوضاع میشند

جان نگاهی به چوان انداخت :پاک سازی ذهن افراد چطور پیش رفت ؟

-با همکاری عمارت بانو هانلی موفقیت امیز بوده . دیگه هیچ کس شما رو به یاد نمیاره 

- خوبه 

با شنیدن صدایی از پشت سرشان هر دو برگشتند :احساس میکنم قصرت هنوز هم مثل دفعه ی  اول با شکوه نیست 

جان برگشت و با چهره ای خنثی گفت : نه فقط قصر بلکه هیچ چیز مثل دفعه ی اول نیست عالیجناب ، مگه نه ؟

پادشاه پایسیس (برج حوت ) باد بزنش رو تکان داد : همین طوره 

جان به اون پادشاه که تقریبا همسن خودش بود نگاهی انداخت ، برعکس جان که با لباس های تقریبا معمولی ای که هر روز با انها در دنیای فانی کار میکرد در انجا حضور داشت او ردایی گرانبها و بنفش و قرمز پوشیده بود ،لباسش توجه بسیاری رو جلب میکرد ،سنگ های قیمتی که با ان ردا تزیین شده بود به وضوح نور رو جذب میکردند و باعث میشد صاحب اش رو با شکوه و زیبا جلوه بده هرچند که چهره ی این پادشاه نیازی هم به این موضوع نداشت زیرا چشم های کشیده و قهوه ای ،پوستی سفید ، صورت سه بعدی اش و موهایی که کمی بلند بود و بالا بسته بود به اندازه ی کافی فرد رو جذاب و منحصر به فرد میکرد .جان به خوبی یادش بود کا اولین باری هم که او به عنوان پادشاه انتخاب شده بود اینگونه لباس میپوشید و با توجه به اینکه چهره ی فوق العاده زیبایی داشت توجه هر کسی رو جلب میکرد اما الان دیگر هیچ انگیزه ای برای این کار نداشت . پادشاهی که روبه رویش ایستاده بود نه از ان دسته افراد بود که ان زمان با او مبارزه کردند و نه از ان دسته که دوستان نزدیکش بودند  و دلیل حضورش رو نمی دانست. 

rulers of the earth Where stories live. Discover now