🐇☁این‌سو: ژان‌گه☁🐇

256 87 7
                                    

شیائو ژان چشمهاش رو باز کرد.مثل جادو تمام حواس پنجگانه اش فعال شده بودن.

چشمهای ییبو رو دید.

میتونست ضربان قلبشرو بشنوه.

عطرش رو بو کرد.

بدن ییبو رو روی خودش حس کرد و وقتی ییبو به آرومی لبهاش رو فاصله  داد بالاخره فهمید لبهای گرمشون رو هم پرس شده بودن.

همممم؟همم؟

واسه سه ثانیه تو همون پوزیشن بودن تا اینکه شیائو ژان فهمید کار نابخشودنی ای انجام داده.

بازیگر نقش مقابلش رو هل داد عقب و داد زد:"اههههههه!!!!چه اتفاقی افتاده؟؟"

چرخید و اطرافش رو نگاه کرد.

"هاه؟ما کجاییم؟هه؟بو دی؟بو دی تویی؟"

ییبو با چشمهای گشاد شده به شیائو ژان نگاه کرد و گفت:"ژان گه؟"

شیائو ژان اخم کرد. آخرین چیزی که یادش میومد این بود که بعد از موفق شدن نقشه ی نجاتش داشت ب کوهستان ققنوس برمیگشت.

معبد قدیمی شبیه چیزی بود که میتونست و دنیای کتاب باشه اما تا جایی که یادش میومد تو کوهستان ققنوس همچین چیزی وجود نداشت. علاوه بر اون مردی که روبه روش بود موهای کوتاه قهوه ایی داشت با شلوار جین پاره و یه تیشرت مشکی طرح دار. لان ژان نبود.

من برگشتم!!!شیائو ژان دلش میخواست گریه کنه و کرد.

شیائو ژان همونطور که گریه میکرد سمت وانگ ییبو خم شد و کاملا فراموش کرد چند لحظه پیش لبهاشون رو هم بوده.

"بو دی!!باورت نمیشه چه بلایی سر من اومده بود!!"
ییبو بغلش کرد و گفت:"فکر کنم بدونم"

شیائو ژان گیج شده بود:"هاه؟ به هر حال، بو دی گوش کن بهم. احتمالا فکر میکنی من دیوونه شدم ولی تا همین الان من تو یه دنیای دیگه بودم."

ییبو سرش رو تکون داد:"بذار حدس بزنم، تو دنیای کتاب استاد تعالیم شیطانی بودی؟"

شیائو ژان شوکه شده بود:"تو از کجا میدونی؟"

... "گه داستانش طولانیه.بیا برگردیم تو ماشین. اینجا پر از انرژی منفیه و من....نمیخوام تو دوباره بری."

شیائو ژان سرش رو تکون داد و وانگ ییبو رو دنبال کرد.به محض اینکه تو ماشین نشست نفس عمیقی کشید و وقتی حس آشنایی یهش دست داد احساس رهایی کرد.

"واقعا از کجا میدونستی؟"

"فکر کن."

"دیالوگای لان ژان رو تحویل من نده بو دی. به اندازه ی کافی با آدمایی که از لحاظ احساسی یبس بودن تو اون دنیا سر و کله زدم. و اینکه آخ. چه بلایی سر دستم اومده؟؟"

وانگ ییبو دید شیائو ژان وقتی میخواست کمربند رو با دست صدمه دیده اش بکشه از درد صداش در اومد.

دستش رو دراز کرد تا به شیائو ژان کمک کنه.
وقتی صورتهاشون به اندازه ایی که متوجه نفس های همدیگه بشن  به هم نزدیک شد شیائو ژان احساس کرد برای یک ثانیه قلبش داره تندتر میزنه.

لعنت بهش! سر و کار داشتن با لان وانگجی باعث شده بود کنار ییبو حس عجیب غریبی داشته باشه.
... "از اونجایی که وی ووشیان اینجا بود و جای تو رو گرفته بود تنها دلیل منطقی همین میتونه باشه. چطور برگشتی؟"

شیائو ژان رنگش پرید:"اوه خدای بزرگ...کاری کرده که باید نگرانش باشم؟به کسی بی احترامی کرد؟"

ییبو دلش میخواست بگه :"من، باید از من عذرخواهی کنی! من باید تمام وقت کنارت میموندم تا بنیانگذار سلسله ی ییلینگ مشهور چهره و شهرتت رو خراب نکنه!"

حالا میتونست بفهمه لان چیرن چه احساسی داره. واقعا واسش سوال بود لان وانگجی چطور میتونست وی ووشیان رو با اون رفتارهای عتیقه اش تحمل کنه؟

"به هر حال الان که برگشتی باید برگردیم به هتل.همه چیز رو اونجا واست تعریف میکنم."

"عالیه، منم کلی حرف واسه گفتن دارم. بو دی هیچ نظری نداری چقدر برای من سخت بوده...میتونی نبود برق و آب تمیز رو تصور کنی؟دست شویی ترسناک بود، حموم تاریک بود، مجبور بودم از لان ژان بخوام بیرون بایسته تا حموم کنم!!!"

وانگ ییبو به خودش لرزید. چه اتفاق شگفت انگیزی!! اونم باید حواسش به حموم کردن یکی دیگه میبود.

"باید خیلی تلاش میکردم تا خارج از کاراکتر رفتار نکنم وهمزمان به کسی هم بی احترامی نکنم.من بلد نیستم بجنگم، میدونی چقدر خطرناک بود؟"

خب،وی ووشیان کاملا تو اون زمینه شکست خورده بود.کاملا  خارج از کاراکتر رفتار کرده بود ، تقریبا به تمام طرفدارای موسیقی رپ بی احترامی کرده بود و تو یه مکان عمومی کارای ماورا طبیعی انجام داده بود.اما اگه میخواست عادلانه قضاوت کنه باید میگفت که اون مزیت حفظ بودن فیلمنامه رو نداشت و با خط داستانی آشنا نبود.

وانگ ییبو کاملا خوشحال بود وی ووشیان یه مرده رو احضار نکرده بود تا بازیگر نقش ون چائو رو بکشه.مرد بیچاره با یه برآمدگی گنده رو کله ش برگشته بود خونه.

... "من رو تصور کن که اونجا زندگی میکردم و سعی میکردم مشکلاتش رو حل کنم...بهتره که شکرگزار من باشه...."

...باید به ژان گه میگفت که خودش رو واسه یه راند دیگه از حل کردن یه سری مشکلات آماد کنه.

وانگ ییبو با خودش تو مبارزه بود.وقتی با وی ووشیان تو پله ها افتاده بود، به خودش گفت که یه 'اتفاق' بوده.بعد مشخص شد که وی ووشیان برگشته، پس کسی که..."لبهاش با لبهای اون تصادف کرده بود" ژان گه ی واقعی بود.

وقتی دید این موضوع برای ژان گه اصلا اهمیتی نداره یکم ناراحت شده بود. اون حتی به محض اینکه برگشته بود هلش داده بود عقب. شاید ژان گه اونقدری هم که فکر میکرد دوستش نداشت.

شاید دفعه ی بعد خودش باید یه 'تصادف' رو خلق میکرد؟

[COMPLETED] •⊱ Switched ⊰• (WangXian YiZhan)Where stories live. Discover now