part 4

694 85 19
                                    

جونگکوک از بچگی و حتی زمانی که به خوبی نمیتونست به یادش بیاره، تمام مشکلاتش رو همراه تهیونگ حل میکرد

اونا دو تا رفیق صمیمی با فاصله طبقاتی زیاد بودن که از بد حادثه، توی موقعیت ناشناسی عاشق همه شدن!

این تنهایی ناگهانی چیزی نبود که جونگکوک هرگز تصورش کنه پس اصلا آمادگی روبرویی با مسائلی نداشت که شاید کلید حلش دست تهیونگ باشه
اما نمیتونست کم بیاره...نباید کم میاورد!

مسئولیت جیمین روی شونه هاش سنگینی میکرد و البته که جونگکوک مرد قوی و خودساخته ای بود که هرگز از مشاغل پاره وقتش شرمنده نشده و کار کردن توی هایپرمارکت ها به عنوان فروشنده رو باعث خجالت ندونسته

اما موقعیت امروز فرق میکرد! اون حالا خریداری بود که باید برای سیر کردن شکم خودش و پسرکوچولویی که یک دقیقه آروم نمیشینه، یه سری اقلام خوراکی مورد نیاز رو از فروشگاه تهیه کنه

همونطور که مثل پروانه ای سبکبال توی فروشگاه میچرخید، گاهی به قفسه ها دست میکشید تا چیزی رو از قلم ننداخته باشه

جونگکوک :پوشک، شیر، آبنبات خروسی، آبمیوه، سیگار... همشون درست همینجان... فکر نکنم چیزی رو فراموش کرده باشم!

سبد خرید چرخداری که جیمین داخلش نشسته و مشغول تکون دادن پاهای تپلیش بود رو به سمت جلو هل داد

جیمین آبنبات خروسیش رو به بسته پوشک میکوبید و به دور از نگاه پدرش، با کمک پاهاش سیگار رو به سمت جلو هل میداد تا از سبد خرید به بیرون پرت بشه

زمانی که بالاخره موفق شد، دو کف دستش رو به نشانه پیروزی به هم کوبید و خودش رو بابت شاهکارش تشویق کرد!

جونگکوک: جیمیناااااااااااا

جونگکوک با حرص بسته سیگاری که در مواقع استرس، بهش آرامش میداد رو از زمین برداشت

جونگکوک:حالا که تهیونگ نیست، تو سرجاش نشین!

جیمین به محض دیدن صورت ترسناکی که بدون علت دعواش میکنه، لب برچید و چشمای درشتش از اشک لبریز شدن

جونگکوک که دلش طاقت دیدن این صحنه دردناک رو نداشت، به سرعت جیمین رو از سبد خرید بیرون کشید و به آغوش گرفت و ابریشمی موهاش رو بوسید

جونگکوک: مینییییی؟ بابا متاسفه عزیزم... بابا خیلی معذرت میخواد...نباید سرت داد میزدم

سر کوچولوش رو نوازش میکرد اما حتی این کار هم باعث نشد که قلب کوچولوی جیمین آروم بگیره و اون رو ببخشه!

جیمین: مینیییی رَف

تنه کوچیکش رو با قهر به سمت سبد خرید که حکم ماشینش رو داشت خم کرد و جونگکوکی که در تلاش بود تا متوقفش کنه اما با به صدا درومدن تلفنش، به سرعت جیمین رو به قفسه سینش چسبوند و به یخچال پشتش با استرس تکیه داد

Bamzi  / بــامــزی Where stories live. Discover now