part 5

638 81 11
                                    

گاهی ترس از دست دادن، اونقدر توی وجودت رخنه میکنه که حواست حتی از خودت هم پرت بشه

بخوای بیخیال تمام حسرتا و نداشتن هات بشی و تا فقط روی داشتن اون تمرکز کنی

گاهی زندگی اونقدر به دست و پاهات میپیچه که مجبور میشی تا با دندون به جنگش بری

تهیونگ تازه از جنگ با ناامیدی هاش برگشته بود که با مفهوم تلخ از دست دادن روبه رو شد

درست توی اون لحظه بود که فهمید، چقدر زندگی بدون حضور جونگکوک و جیمین براش بی معنی تر و سختتر از تحمل بی پولیه!

تهیونگ به محض تکون خوردن پلکای جونگکوک، به سرعت روی تخت بیمارستان خم شد و دستی که سرم زده بودن رو با لطافت گرفت

تهیونگ: میتونی منو ببینی؟؟؟

لبای خشکیده ی جونگکوک فقط به ناله باز شد تا راه تنفس تهیونگ رو بگیره و اون رو به شدت پریشون کنه

چشمای تهیونگ با نگرانی روی نقطه به نقطه ی بدن جونگکوک به دنبال نشانه ای از درد میدوید

جونگکوک: جیمین...

تهیونگ سرش رو به سمت پسرکوچولویی که روی صندلی همراه خوابش برده بود چرخوند و سپس با آرامش لب زد

تهیونگ: نگران بچه نباش... فقط سعی کن تا چشمات رو باز کنی عزیزم

جونگکوک به محض باز کردن چشماش،با صورت زخمی و کبود تهیونگ مواجه شد و اونقدر از دیدن این صحنه ترسید که نتونست جلوی خودش رو بگیره

با شتاب به سمت جلو نیم خیز شد اما با درد شدیدی که از ناحیه ی سرش احساس کرد، به کمک دستای حمایتگر تهیونگ از حرکت ایستاد و تازه اون موقع بود که متوجه شکستگی عمیق دست و شکاف سرش شد

تهیونگ: سرت شکسته... تو نباید انقدر سریع حرکت کنی عزیزم... لطفا تا اومدن دکتر صبور باش و به حرفم گوش بده چون نمیدونم به جز این حرفا دیگه چه کاری میتونم برای مراقبت ازت انجام بدم

جونگکوک با اضطراب دست لرزونشو روی خراش های صورت تهیونگ کشید

جونگکوک: ما با هم تصادف کردیم؟

تهیونگ سرش رو به نشونه منفی تکون داد و تلاش کرد تا اشکای جمع شده توی چشماش رو از نگاه کنجکاو کوک مخفی کنه

جونگکوک:پس زخمای روی صورتت...این کبودیای ترسناک بخاطر چی ایجاد شدن؟؟؟

تهیونگ دست جونگکوک رو به نرمی فشورد تا بهش اطمینان بده

تهیونگ: الان فقط میخوام که تو خوب بشی! دیگه چیز بیشتری نمیخوام

جونگکوک اما نمیتونست موقعیت ترسناکی که توش قرار داشتن رو با دو تا جمله ی بی ربط از سمت تهیونگ درک کنه

جونگکوک: نکنه اون عوضیا این بلا رو سرت آوردن؟؟؟؟؟

تهیونگ با استرس لب گزید و سپس به سرعت ایستاد تا خودش رو کنترل کنه

Bamzi  / بــامــزی Where stories live. Discover now