『𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑』

321 72 22
                                    


خانواده امون و رند میکنین شکلاتا؟
و اینکه ووت بدینمورفینا گوناه دارم من🥺❤

❀•°•════ஓ๑♡๑ஓ═══•°•❀❀•°•═══ஓ๑♡๑ஓ════•°•❀

روی تخت خواب نشسته بود، نگاهی به ساعتش کرد، دو ساعت گذشته بود!!
ویان همچنان تو بغلش بود و آروم خوابیده بود
با دیدن صورت معصوم پسر کوچولوش موقع خواب برای چندمین بار، یاد مورفینش افتاد

لبخندی تلخی زد و موهای چتریش و کنار زد و بوسه ای روی پیشونی پسرش کاشت. آروم پسر بچه رو از خودش جدا کرد و مراقب بود بیدارش نکنه، بلند شد و دوباره به سمت اتاقی که کنجکاویش رو بیشتر از قبل کرده بود قدم گذاشت... میدونست دفتر خاطرات، یک چیز شخصیه اما نمیتونست در برابر میلش برای خوندن اون دفتر رو مقاومت کنه

وقتی به خودش اومد که روی صندلی اتاق کوک نشسته بود و دفتر باز شده، جلوش بود

شروع به ورق زدن کرد، میخواست ببینه مورفینش تا چه زمانی خاطرات قشنگشو توش حک میکرده، با رسیدن به صفحه ای که بعد از اون دفتر خالی بود، فهمید این اخرین نوشته مورفینشه...

با دیدن تاریخ صفحه، بغض به گلوش چنگ زد و چشماش رو بست تا آروم شه.... لعنت بهش، این تاریخ یک روز قبل اون اتفاق وحشتناک بود... یه روز قبل اینکه کوکیش به این حال بیوفته

دست خودش نبود، مغزش هر تاریخی که مربوط به عشق کوچولوش بود رو نگه داشته بود و حاضر به فراموشی شون نبود

خودش هم نفهمید کی اون قطره اشکای مزاحم دوباره مهمون صورتش شدن... پشت دستش رو با خشونتی که خودش هم نمیدونست ناشی از چیه، توی صورتش کشید و رد اون قطره های سرکش رو پاک کرد

بغضش رو به زور قورت داد و شروع کرد به خوندن جملات بی رحم اون صفحه که داغ دلش رو بیشتر از قبل میکرد:

-ویان امروز انقدر واس کتاب داستانی که واسش گرفته بودم خوشحال بود و میخندید که میخواستم کل کتاب های اون کتاب فروشسی رو واسش بگیرم...

با دیدن عکسی زیر اون نوشته، لبخند شیرینی زد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با دیدن عکسی زیر اون نوشته، لبخند شیرینی زد... چطور تونسته بود این صحنه های قشنگ و کیوت رو از دست بده؟

ʚ 𝑴𝒚 𝑴𝒐𝒓𝒑𝒉𝒊𝒏 ɞWhere stories live. Discover now