『𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓』

359 61 14
                                    

خوشگلا، اول از همه ووت بدین و بعدشم حرفای اخر پارت و بخونین، بوس روکله اتون

.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*:。

انچه گذشت...

افکارش رو کنار زد و سرفه ساختگی کرد :
-وضعیت کوک پایداره؟ مشکلی که پیش نیومده؟

یونگی، لبخندی زد:
-وضعیت خرگوش چموشمون پایداره اقای دکتر، مراقب باش دوباره پس نیوفتی

و بعد ویان و بغل کرد و دماغ دکمه ایش رو کشید و ادامه داد:
-این فسقلی رو هم کم بترسونید... به زور تونستیم بپر بپراشو کنترل کنیم

تهیونگ اهی از اسودگی کشید و لبخندی زد... دروغ نبود اعتراف کنه که امروز از معدود روزای عمرش بود که تا این حد ترسیده بود...بعد از به هوش اومدنش مورفینش باید به خاطر امروز، تنبیه میشد که انقدر همسرش و ترسونده بود...

─ ・ 。゚☆: *.☽ .* :☆゚. ─ ・ 。゚☆: *.☽ .* :☆゚. ─ ・ 。゚☆: *.☽ .* :☆゚. ─

دست سرم زده شده پسرش رو بوسید و کف دستش رو به صورت خودش کشید و چشماش و بست...

این عادت همیشگشیون بود، موقعی که ته از سرکار برمیگشت و کوک خونه میموند، اولین کاری که میکرد همین بود، ولی...

الان یه چیزی کم نبود؟؟
درسته...حرکات لبای شیرین مورفینش،چشمای قشنگ و بامبی طور مورفینش، زمانی که بهش نگاه میکرد و تهیونگ توشون، ستاره ها رو میدید

هنوزم عادت کیوت پسرکش رو به یاد داشت، مواقعی که بعد گذاشتن کف دستش رو صورت ته، صورتش رو به سینه پهنش تکیه میداد و بوسه های ریزی روی سینه اش، درست روی جایی که قلبش میتپید میگذاشت... کاری که همین چند وقت پیش برای زنده نگه داشتنش انجام داده بود

لبخندی زد و آهی کشید.از جیب کت نسکافه ای رنگش، دفترچه ای رو بیرون اورد. روبه همسرش که همچنان چشماش قصد باز شدن نداشتن، برگشت:
-میبینی بیبی؟ این چند وقته، میبینی کمتر بهونه گیری میکنم، مگه نه؟ دلیلش اینه

و دفترچه رو تو دستاش گرفت و مقابل صورت مورفینش نگه داشت:
-دلیلش اینه عزیز کرده...

بغضش رو به زور قورت و ادامه داد:
-کوک، چرا نگفته بودی انقدر قشنگ مینویسی شکلات تلخم؟ هوم؟
میدونی... این تنها تکیه گاه این روزامه. زمانایی که قلبم به خاطرت بیتابی میکنه، زمانایی که چشام تشنه دیدنته، زمانایی که با تمام وجودم دلتنگت میشم...

دفترچه خاطرات باز کرد و ورق زد، لبخندی رو صورتش نشست و جمله هایی که تو اون برگش نوشته بود، نگاهی انداخت و لبخندی زد و ابنیار با صدای کمی بلند تر خوند:

-دفترچه خاطرات عزیزم...
حیقیقتا امروز برگام ریخته بود
تهیونگی هیونگ، امروز خیلی عصبی بود... من خواستم فقط یکم شیطنت کنم ولی انگار گند زدم... ولی ارزشش و داشت... شایدم نداشت:)، چون تا چند روز جرات نگاه کردن به چشمای ته رو ندارم
واااااای، پسررررر... باید از قیافه اش عکس میگرفتم موقع دیدن یوهانس کنارم
جرات نداشتم حتی شلوارمو بکشم بالا

با دیدن اسم یوهانس، اخمای تهیونگ توهم رفت... مگه میشه اون پسره سلیطه رو به یاد نیاره؟

با یادآوری اون روز، اخمش غلیظ تر از قبل شد



فلش بک، سه سال قبل، دانشکده پزشکی اینچئون

مثل همیشه، کارش زودتر از کوک تموم شده بود و الانم طبق معمول،دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و تا اومدن خرگوشکش، ساعتش رو چک میکرد

سرش رو بلند کرد و به دانشجوهایی که از دانشکده بیرون میومدن نگاه میکرد، اما...
اون کوک نبود نه؟؟ درسته، مگه میشه اون کوک باشه؟؟؟ نه، امکان نداره

کم کم داشت به چشمای خودش هم به خاطر چیزی که میدید شک میکرد، ولی با بیشتر فوکوس کردن روی صحنه مقابلش، به زور قانع شد که اون جونگکوکی خودشه

خیره به یقه باز پسرش بود که با دیدن فردی که از پشت به سمتش دویید و یهویی بغلش کرد، خشکش زد

خیره به یقه باز پسرش بود که با دیدن فردی که از پشت به سمتش دویید و یهویی بغلش کرد، خشکش زد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

استایل کوک:)

یوهانس هستن:)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یوهانس هستن:)

همه این اتفاقات،فقط توی چند لحظه افتاد...فقط توی چند لحظه!!! 
ولی این برای تهیونگ که این صحنه داشتن با تک تک نورون های مغزش، بازی میکردن،چند ساعت طول کشید

خنده حرصی و عصبی کرد و به سمتشون پا تند کرد
فقط امیدوار بود داره اشتباه میکنه...

✩.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*:。✩

های بیبی یوداهای من:))
متاسفم که حجمش کمه ولی همینم بزور تونستم وقت کنم و بنویسم

گایز واقعا یه مدتیه موندم چرا انقد نوشتن واسم سخت شده، البته میدونم امسال فشار زیادی رومه ها، ولی تصور نمیکردم، قراره اینقدر سخت باشه:)

به هر حال، دوستت تون دارم اونم خیلیبییی زیاد، مثل همیشه کنارم باشین قشنگا
کامنتا و ووتای قشنگ تون میبینم خوشحال میشم، دریغشون نکنین ازم لطفا
بوس بهتون:)💜

ʚ 𝑴𝒚 𝑴𝒐𝒓𝒑𝒉𝒊𝒏 ɞWhere stories live. Discover now