KOOKV

207 8 3
                                    

*من واقعا عاشقت بودم!*
*(ژانر:درام، انگست)*


-ه..هیونگ..اونا اینجان! اومدن..!

با ترس گفت و سمت برادرش دوید.
تهیونگ با شنیدن این حرف سمت پنجره دوید و به ماشین هایی که یکی یکی وارد حیاط میشدن نگاه انداخت. انقدر اون فیلم ها مهم بودن؟

با نفرت به ماشینی که آخر از همه وارد شد و خوب میدونست مطلق به کیه خیره شد و فحشی زیر لب داد.

با استرس سمت خانوادش که با چهره نگران پشت سرش ایستاده بودن چرخید و گفت:

-نگران نباشید! با من کار دارن..

مادر تهیونگ جلو اومد و آروم لب زد:

-فقط هر چی میخوان بهشون بده تهیونگ..اونا...اونا خطرناکن. باهاشون درگیر نشو..خواهش میکنم!

تهیونگ صورت مادرش رو قاب گرفت و بعد از تَر کردن لب هاش گفت:

-تو نگران نباش مامان..حواست به بقیه باشه..

مادرش خواست بار دیگه اعتراض کنه که در با صدای بدی به صدا در اومد.

-کیم تهیونگ...میدونیم اونجایی..درو باز کن..

با شکسته شدن شیشه‌ی پنجره صدای جیغ دختر جوونی که خواهر تهیونگ بود بلند شد. مادرش همه اونارو کنار هم جمع کرد و به گوشه ای از خونه پناه برد.

بالاخره در با صدای بدی شکست و نزدیک به ده نفر وارد خونه شدن..خدا میدونست چند نفر دیگه اون بیرون بودن.

تهیونگ سمتشون رفت و وقتی خواست چیزی بگه سوزشی رو روی گونش حس کرد..کمی خم شد و قبل از اینکه به خودش بیاد ضربه دیگه رو روی شکمش حس کرد و بعد روی زمین افتاد. درد تو کل بدنش پیچید.

صدای اعتراض و فریاد برادر پونزده سالش از گوشه سالن شنیده شد و وقتی خواست سمتشون بره محکم به پاش کوبیدن و روی زمین افتاد. بازهم خواست روی پاهاش بایسته که ضربه دردناکی روی کمرش فرود اومد و از درد به ناله افتاد.

صدای فریاد تهیونگ بلند شد و به جت بدون توجه به دردش سمت اونا رفت. چندتا ضربه به صورت مرد مقابلش زد و با حرص گفت:

-به برادرم دست نزن عوضی..

مرد دستش رو روی رد خونی که از کنار لبش جاری شد کشید و نیشخند زد. با حرص تهیونگ رو عقب هل داد و با پاش ضربه های سنگین تری روانه شکم و کمرش کرد. تهیونگ دوباره از درد روی زمین افتاد و اینبار حس کرد میخواد بالا بیاره..به سرفه افتاد که با ضربه دیگه ای کامل به کمر روی زمین افتاد و وقتی خواست به خودش بیاد پای راست مرد روی گلوش نشست.

صدای گریه های مادر و فریاد های خواهر بیست سالش تو سرش میپیچید و همین باعث شد اون مرد به افرادش دستور بده تا سمته اونا برن و ساکتشون کنن.

fan fiction Where stories live. Discover now