THE LAST FLOWER(2)

54 10 8
                                    


حالا جیمین اونجا بود تو خونه‌ای که یکسال ازش دور بود. خونه‌ای که پر بود از خاطرات تلخ و شیرین.

ایم چه به سمت پسرش و یونگی که کنار هم روی مبل نشسته بودن رفت. کنار جیمین نشست و شروع به نوازش کردن صورتش کرد.

-پسر مامان به خونت خوش اومدی عزیزم.

و بوسه ای روی سرش گذاشت.

تهیونگ به جونگکوک تکیه داده بود و در حینی که سیب میخورد با دهن پر گفت:

-مامان داری فرق میزاری. پس من چی؟

یونگی خندید.

-انگار نه انگار تهیونگ از جیمین بزرگتره.

تهیونگ که حالا سیبش رو خورده بود سرش رو به طرف جونگکوک گرفت و گفت:

-کوک نمیخوای چیزی بهش بگی؟

جونگکوک که تو فکر بود متوجه حرف تهیونگ نشد. گیج به سمت تهیونگی که حالا تکیه اش رو ازش برداشته بود چرخید.

-چیزی گفتی ته؟

پسر بزرگتر دستش رو روی شونه جونگکوک گذاشت و گفت:

-چیزی شده عشقم؟ تو فکری.

-نه اوکیم. چی گفتی تو نشنیدم.

تهیونگ روش رو برگردوند. اون پسر از صبح توی فکر بود اما چیزی نمیگفت.

-مهم نیست.

جونگکوک کلافه از سرد بودن تهیونگ، پسر رو سمت خودش کشید.

-هی ته خواهش میکنم اینطوری نکن. باور کن اوکیم. فقط داشتم به پرونده فکر میکردم.

تهیونگ به سمت جونگکوک برگشت و تو چشماش زل زد. یه چیزی درست نبود اما بی خیالش شد و دوباره به پسر تکیه داد.

-باشه هر چی تو بگی. یونگی هیونگ چیکار کنیم؟

یونگی که آروم شدن زوج رو به روش رو دید رو به تهیونگ کرد و گفت:

-بزارید جیمین یه کم استراحت کنه. شب راجبش صحبت میکنیم.

جیمین رو بلند کرد و سمت پله ها حرکت کردن.

-پسرای مامان! بلند شید که توی آشپزخونه به کمکتون احتیاج دارم.

ایم چه رو به تهیونگ و جونگکوکی که روی مبل لم داده بودن گفت. تهیونگ با شنیدن صدای مادرش بلند و معترضانه صداش رو بالا برد.

-مامان چطور وقتی یونگی و جیمین میرن اتاق چیزی بهشون نمیگی اما به من و جونگکوک که نشستیم و به کسیم کار نداریم هی کار میگی. شاید منم دلم میخواد با دوست پسرم یه کارایی بکنم.

جونگکوک آرنجش رو به دست تهیونگ کوبید و زیرلب با خنده مصنوعی گفت:

-تهیونگ چی داری میگی؟

ایم چه به خجالت جونگکوک و شیطنت پسرش خندید.

-یاا پسر چطوری میتونی جلوی مادرت انقدر بی شرم باشی هوم؟ جیمین خجالتیه ولی تو پسر مارمولکم اصلا برات این چیزا مهم نیست.

fan fiction Where stories live. Discover now