JHope pov:
یه دفعه مردم با سروصدا پراکنده شدن و من و جیمین برای ثانیهای مغزمون هنگ کرد.
همه درحال فرار اینطرف و اونطرف بودن که یهو جیمین دست منو گرفت و گفت: هیونگ بیا از راهپله اضطراری برو، اون سمته!
و به در خروج اضطراری، که درست دو متریِ ما بود، اشاره کرد.
_یااا! تو کجا؟!
_هیونگ من که نمیتونم فرار کنم ناسلامتی صدای تیراندازی اومد!
_نه منم باهات میام! اگه تیری شلیک شده، یعنی یکی زخمی شده... بعدشم نمیزارم دیگه تنهایی بری جلو تیر و تفنگ!
_هیونگ! الان که وقت این حرفا نیست!
هردو با عجله از پله برقی، که حالا خاموش شده بود پایین رفتیم. ساختمون انگار خالی شده بود، اما هنوز صدای چند نفری شنیده میشد.
من و جیمین خیلی آهسته قدم برمیداشتیم و مدام دور و برمونو چک میکردیم.
_من به نامجون هیونگ پیام دادم که چی شده... ترسیدم اگه به مین یونگی بگم پاره ام کنه!
_منم به جین نگفتم به تهیونگ گفتم، ولی به هرحال جفتمون پاره ایم.****
Yoongi pov:
لباسامو پوشیدم که یه سر برم اداره، اما چشمم به قابلمه کوچیک جلوی در افتاد.
_این جوجه...
میدونستم صبح زود بیدار میشه تا فقط اینو بپزه... فوری برش داشتم و برگشتم داخل، مشغول گرم کردنش شدم.
_یونگی؟ یونگی اینجایی؟
صدای داد و هوار نامجون بود.
در رو باز کردم و گفتم: چی شده؟ خودت گفتی باید بمونم استراحت کنم._با همون کت چرم مشکی دیگه؟
_خواستم فقط قدم بزنم یکم..._آره دور پایگاه هم قدم زدن میچسبه!
بیتفاوت بهش برگشتم داخل و سراغ قابلمه غذام رفتم.
چندتا قاشق ازش ناخنک زدم؛ دستپخت خیلی خوبی داشت؛ انگار همیشه میدونست چطور باید برام غذا بپزه._جیمین...
یهو دست نگه داشتم.
برگشتم سمتش و گفتم: جیمین چی؟
و فکر اینکه چیزیش شده از ذهنم گذشت._انگار توی دردسر افتاده...
_از وقتی اینجا اومده توی دردسر افتاده...جیمین چشه؟
تقریبا دیگه داشتم داد میزدم._توی پاساژ جدید مرکز شهر تیراندازی شده، جیمین خبر داد... نمیدونیم شرایط چطوریه!
_چی؟
و فوری به طرف در رفتم.
_ما فعلا اجازه نداریم ورود کنیم به این قضیه! صبر کن افسر برنامهریزی مجوز بده!
_اون مارمولک گیرگیرو همیشه با ما مشکل داره، اینقدر لفتش میده تا جنازه جیمینو توی دستم بزارن.و فوری از ساختمون خارج شدیم.
****
Jin pov:
_هرچی این مرحله بازی رو میزنم نمیره جلو! تمام سکههام حروم شد و این مرحله نکبت نرفت جلو!
یه دفعه نامجون و مین یونگی وارد لابی شدن.
_جین! هوپ و جیمین توی دردسر افتادن!
_چی؟! اون گشنه الدوله رو فرستادم بره بازار خوراکی بخره! باز چه گندی بالا آورده؟!
_ توی ساختمون تیراندازی شده، فکر میکنم هنوز داخل باشن، من فقط خواستم بهت خبر بدم که آماده باش وایسی... شاید زخمی داشته باشیم!
تهیونگ که تازه داروهای چان رو تزریق کرده بود، به طرفمون اومد و گفت: هیونگ تو اینجا بمون...من باهاشون میرم!
بلند گفتم: چی؟! دیوونه شدی؟! تو بمون...
_هیونگ تو اینجا بمون و سعی کن دکتر پارک رو پیدا کنی... من فورا میرم اونجا و راجع به زخمیها بهت خبر میدم!
و بدون اینکه منتظر جوابم باشه فقط با عجله رفت!
نامجون گفت: جین...نگرانشون نباش! قول میدم اتفاقی نیوفته خب؟
***
YOU ARE READING
🫂Encounter✨️KookV
Fanfictionتهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکجاآباد، باید با چه مسائلی سروکله بزنند؟! 🔫🩸💉 Name: Encounter�...