Jin pov:
نامجون تمام مدت حواسش بهم بود؛ باحوصله بهم کمک میکرد. از اینکه اینقدر ملاحظهامو میکرد اعصابم ریدمان بود چون نمیزاشت چارچنگولی بیفتم روش!
گفت بعد از غذا باهام فیلم میبینه که حوصلهام سر نره، امیدوارم یه پورنی چیزی باشه که ما هم به یه بکن بکن نرمال برسیم.
مشغول شستن ظرفها بود که گفت: جین دوست داری این بار فیلم ترسناک ببینیم؟
یهو فک کردم آره خوبه، ترسناک باعث میشه همهاش بچسبم بهت! شاید پایین تنهات یه واکنشی نشون داد.
_بزار نامجونا، تا وقتی علیل شدم کلی چیز میتونیم ببینیم باهمدیگه.
و با لبخندی کاملا طبیعی و غیرمشکوک بهش نگاه کردم.فیلم که شروع شد فهمیدم از همین جنگیر مزخرفاست ولی باید طبیعی میترسیدم، متاسفانه هوسوک نبودم که با هر صدای مسخرهای از جا بپرم و توی خودم بشاشم، اما اینجا شجاعت هندسامم به دردم نمیخورد.
این نامجونی که من میدیدم، شاید برنامه داشت منو تشنه لب چشمه ببره، شاید هم از بس تو غذای پادگان کافور ریختن اینطوری شده، ولی عیبی نداره، به هرحال هر ماشین عتیقهای یکم طول میکشه موتورش روشن شه!
و بالاخره کشیش مشغول جنگیری مسخرهاش شد.
نامجون کاملا دقیق به فیلم زل زده بود انگار منتظر بود دختره جدی جدی با چهارتا قطره آب چصوی کلیسا خوب بشه!
_جون...به نظر دختره خوب میشه؟
_نمیدونم جین. ولی شاید چندتا جنگیری دیگه هم نیاز باشه، آخه اول فیلم اون اسقف گفت شیطان خیلی عمیق بهش نفوذ کرده.
زیر لب گفتم: کاش تو شیطان بودی و من دختره!
یهو گفت: چیزی گفتی جینی؟ متوجه نشدم.
لبخندی زدم و گفتم: نه، گفتم امیدوارم خوب بشه!
و بهش چسبیدم.
نگاهی به بسته آبجوی کنار مبل انداختم که هنوز از جعبه درنیومده بود.
بهبه! الان وقتشه!
دزدکی یه بطری برداشتم و ریختم توی لیوان جفتمون.
از اونجایی که سروصدای تلویزیون بلند بود و اونم حسابی توی فیلم غرق شده بود، اصلا متوجه نشد و فقط لیوانش سرکشید.
امیدوارم حداقل مست کنه! اگه مست نشه دیگه عقلم جایی قد نمیده!
_جین... این آبجو بود؟
با تعجب گفتم: اِوا؟ بود؟ حالا اشکال نداره ما که سرکار نیستیم امروز.
لبخندی زد و گفت: باشه... با فیلم میچسبه!
نفس راحتی کشیدم و مشغول خوردن بقیه خوراکیها شدم.
سرمو روی شونهاش گذاشتم و بعد از خوردن دوتا بطری من یکم گیج میزدم ولی اون نکبت هنوز مقاوم بود.
فیلم تموم شده بود اما دریغ از اندکی واکنش!_جین؟ عزیزم میخوای کمکت کنم روی تخت بخوابی؟
خب شاید این شانس آخرم باشه!
_آره..فکر خوبیه...
و منو توی بغلش گرفت و بلندم کرد.
_نامجونا...هی منو بلند میکنی کمرت درد نمیگیره؟!
_جین تو لاغری، وزنی نداری که!
و با لبخند بهم نگاه کرد.
انگشتمو توی چال لپش فرو کردم.
_جین؟ مست شدی؟
محکم گفتم: نه!
روی تخت منو خوابوند.
یقهاشو محکم چسبیدم و گفتم: تو هم بخواب.
_باشه.
و کنارم دراز کشید.
_باید تخت دوتامونو بزاری کنار هم که جا بشیم!
YOU ARE READING
🫂Encounter✨️KookV
Fanfictionتهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکجاآباد، باید با چه مسائلی سروکله بزنند؟! 🔫🩸💉 Name: Encounter�...