Jungkook pov:
وقتی برگشتیم خوابگاه، خوشحال بودم که حداقل تونستم تا حدی راضیش کنم؛ میخواستم اونقدر کنارش باشم و عاشقش بمونم تا بفهمه چقدر میخوامش و دیوونهاشم.
وارد اتاق که شدیم، ازش پرسیدم: تهیونگا...ناهار چی خوردی؟!
یهو هول شد.
حدس زدم که باز هلههوله یا رامیون خورده!
_راستشو بگو!! دعوات نمیکنم!
_من...خب...گشنهام نبود...هوسوک برام غذا آورد اما میل نداشتم.یهو عصبانی شدم.
_تهیونگا! چرا غذا نخوردی؟ یعنی کل روز هیچی نخوردی؟؟! پس غذای دیشب چی؟ هیچی ازش نموند که بخوری؟ تو که گفتی سوخاری دوست داری...
مظلومانه گفت: نتونستم! دستم...همهاش میلرزید...هی غذا از دستم میوفتاد...کلا اشتهام کور شد.
و سرشو پایین گرفت.
فورا بغلش کردم و گفتم: خیلی اذیت شدی؟
_نه...
توی آغوشم محکم گرفتمش.
_امشب یه چیز بهتر برات درست میکنم با هم میخوریم...
و مدام صورتشو میبوسیدم.
_دیگه به چیزی فکر نکن باشه؟ تو خوب میشی...من همیشه کنارتم.*****
Taehyung pov:
_تهیونگا... مامانم انگار برام خوراکی فرستاده...
_خوراکی؟!
_آره...ولی چرا خبر نداد که میفرسته؟! احتمالا آجوشی تحویل گرفته گذاشته توی یخچالم...یکمشو میزارم واسه بچهها، کیمچی هم درست کرده! امشب با هم میخوریم.
از پشت بازوش سرک کشیدم و گفتم: یااا...چقدر زیاد فرستاده!
_همیشه با بقیه بچهها تقسیم میکنم چون وقت نمیکنم همهاشو بخورم... بهش گفته بودم تو هم یه مدته پیشمی، ببین برات یه ظرف جدا گذاشته!
_اوه...چرا اینقدر زحمت کشیده؟!
یه دفعه غر زد: یاااا چرا فقط واسه تو کیمچی پیازچه گذاشته؟ منم میخوام!
با خنده گفتم: با هم میخوریم!
_معلومه که با هم میخوریم، خیال کردی میزارم تنهایی همهاشو بخوری؟!
_حالا که اینطور شد میخورم، یه ذرهاشم بهت نمیدم!
یهو منو توی بغلش گرفت و فشار داد.
_نمیدی؟!
با شیطنت گفتم: نه!
بیشتر منو چلوند و سرشو توی گردنم برد.
_نکن!
ترقوهامو بوسید و پوستمو گاز گرفت.
_آه...جونگکوک...جاش میمونه!
_بمونه... همه باید ببینن مال کی هستی!****
Jungkook pov:
وقتی براش پیراشکیهایی که درست کرده بودمو توی بشقاب گذاشتم با شوق بهشون نگاه میکرد.
_باید یه رستوران بزنی جونگکوکا!
_ مامانم داره! استعداد آشپزیم به اون رفته، اگه خواستی یه بار بریم بهش سر بزنیم...از نزدیک ببینتت!
_ از من...بدش نمیاد؟
_نه...قبلا درباره راجع به خودمون بهش گفتم.
یهو بلند گفت: چییی؟! چی گفتی؟!!!
_گفتم از یه پسری خوشم میاد...ولی نمیدونم قبولم کنه یا نه! نمیدونم اصلا ازم خوشش بیاد یا نه... اونم گفت اینقدر رو دست و پاش بیوفت تا بمیری!
خندید و گفت: جدی؟! پس باید بیشتر مخالفت میکردم.
YOU ARE READING
🫂Encounter✨️KookV
Fanfictionتهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکجاآباد، باید با چه مسائلی سروکله بزنند؟! 🔫🩸💉 Name: Encounter�...