💦34. طلوع🌄

2.1K 134 31
                                    

Jin pov:

همزمان که به نامجون لم داده بودم و با گوشیم گیم میزدم، پرسیدم: جونی؟ بعد از تموم شدنِ این سیرک مسخره‌، میای بریم مسافرت؟!
نامجون سرشو از توی کتابش بیرون آورد و گفت: حتما! راستش خودمم فکر میکردم لازمه یکم از اینجا دور شم!

_بیا بریم یه جا که کلبه داشته باشه!
لبخندی زد و گفت: مثلا توی جنگل؟
سرمو از توی گوشی بیرون آوردم و از پایین بهش نگاه کردم.
_آره! منو ببر اونجا! میبری؟!
کتاب توی دستشو کناری گذاشت و موهامو نوازش کرد.
_آره! هرجا بخوای! دیگه چی دوست داری؟
_جاهای آروم و ساده! و دنج!
_پس حتما یه کلبه جنگلی رزرو میکنم. مطمئن میشم که جای ساده و دنجی باشه!
_پس آروم چی؟!
نیشخندی زد و گفت: جین! جایی که تو بری دیگه آروم نیست!
_یاااا! از الان غر‌غر کردنات شروع شد کیم نامجون! فکر کردی میزارم توی کلبه به اون خوبی، بشینی کتاب بخونی؟ نخیرم، باید بیای منو بکنی!

بلند خندید و منو توی بغلش کشید.
گونه‌امو بوسید و گفت: جین... واقعا از اینکه دارمت خوشحالم...
توی بغلش گفتم: منم خوشحالم که بالاخره تو توی زندگیم پیدات شد!
کمرمو زیر دست‌های بزرگش نوازش کرد و آروم گفت: اگه ازت بخوام از گذشته‌ات بگی...فضولیه؟ یه وقتایی ذهنم درگیر میشه که نکنه ناراحتیای گذشته رو تنهایی روی قلبت حمل میکنی! دلم میخواد هرچیزی که ناراحتت کنه رو بدونم، چه از گذشته باشه، چه درباره حال یا آینده!

سرمو کمی عقب بردم و توی چشمای قهوه‌ای و مهربونش نگاه کردم.
نفس ‌عمیقی کشیدم و گفتم: نمیدونم... شاید چون زیاد درباره زندگی گذشته‌ام حرف نزدم، گفتنش به نظرم بی‌فایده‌اس!
_نه...جین! بی‌فایده نیست! همین که احساساتتو به زبون بیاری، کلی از غم قلبت سبک میشه! من قضاوتت نمیکنم جین! مطمئنم خطا‌های تو، توی زندگیت، کمتر از مال من بوده! لااقل تو مثل من اون‌همه آدم به بهونه وطن‌پرستی نکشتی!

دستشو گرفتم و گفتم: میدونی نامجونا، اینطوری نیست که مدام به گذشته یا چیزای بد زندگیم فکر کنم، اما یه وقتایی بعضی چیزا یهو توی ذهن آدم میاد! مثل حالا؛ که یهویی گفتم بالاخره تو توی زندگیم اومدی! از بس هیچ آدم خوبی عاشقم نبوده، ناخواسته اینطوری گفتم! خانواده‌ام آدمای مزخرفی بودن، کمال‌گرا بودن و خواسته‌هاشون اذیتم میکرد، قبلا بهت گفته بودم که ازشون جدا شدم. اما چیزی که باعث طرد شدنم شد، فقط کمبود‌هام به عنوان بچه‌اشون نبود! من از دست اون آدما، به اولین کسی که بهم روی خوش نشون داد علاقه‌مند شدم اما تهش بهم خیانت کرد! بعدش باهاش کات کردم ولی بیخیال نمیشد! اون همه چیز زندگی منو میدونست! اما رفت عکسامونو واسه خانواده‌ام فرستاد. من روحمم خبر نداشت چی شده! نامجونا من نابالغ و احمق بودم، واسه همین نتونستم تشخیص بدم که حتی وقتی با من خوبه هم، بازیچه‌اشم! خانواده مزخرفی داشتم، روحم یه آشغالدونی بود، تنها چیزی‌ام که توی آشغالدونی پیدا میشه، آشغاله! شاید واسه همینم اون توی زندگیم اومد، من ناخواسته پای یه عوضی رو به زندگیم باز کردم. غافل از اینکه اونم یکیه مثل خانواده‌ام...

🫂Encounter✨️KookVWhere stories live. Discover now