⚜️Part 2⚜️

216 66 26
                                    


"من...من خدمتکار نیستم....من بکهیونم."

چانیول تک خنده ی نرمی زد و انگار که جواب مظلومانه پسر سرگرمش کرده باشه بیشتر بهش نزدیک شد.

"که بکهیونی هوم...."

با لحن بی حوصله ای ادامه داد.

"میدونی من کی ام؟"

"شما باید پارک چانیول باشید. شوهره خواهرم... اون گفت شما امروز میاید"

"چی شوهره خواهرتم؟ یعنی تو؟"

"اوهوم من بکهیونم بیون بکهیون"

چانیول سرشو پایین انداخت و دستشو به نشونه تاملی لای موهاش فروبرد. نیش خندی زد و زیر لب اسم پسر رو تکرار کرد.

«بیون بکیهون....بیون بکیهون....»

"خب خب...آقای بیون بکهیون!... اینجا چیکار میکنی؟"

وقتی سرشو بالا آورد نیش خندش محو شد و صداش جدی تر بگوش رسید.

"من باید میومدم. خواهرم میدونه. اون گفت بهتون میگه که من میام... "

بکهیون که هول شده بود با دستپاچگی گفت، ولی همچنان سرشو پایین مینداخت که چشماشو از چشمای ترسناک مرد قد بلند جلوش قایم کنه.

"نه...کسی به من چیزی نگفته"

چانیول که تا اون موقع بخاطر قد کوچیک تر پسر خودشو خم کرد بود، صاف ایستاد، ولی اینبار چیزی نگفت ‌و به سمت درب رفت و بکهیونو تو اتاق تنها گذاشت. 



..................

چقدر بهم میومدند....

بکهیون با نگاه پر محبتش بهشون خیره شده بود.
چقدر سونگجو خوشحال بود... کاشکی زودتر شاهد خوشبختی تنها خواهرش میبود. با اینکه روی میز شام پر از غذاهای خوش عطر و لذت بخش بود، ولی هیچ چیزی برای بکهیون مثل لذت دیدن خواهرش کنار مردی که د‌وست اش داشت نبود.

"بکهیون به چی زل زدی؟ بخور دیگه"

سونگجو با لبخندی که کله شب از چهرش نمیوفتاد گفت. چقدر زیبا میشد...کاشکی همیشه میخندید. بکهیون فقط چند روز بود که به این ویلا اومده بود، ولی هیچ کدوم از اون روزا سونگجو رو اینجوری ندیده بود.

"دارم میخورم"

کوتاه گفت و تیکه کوچیکی از استیکی که قبلا با بازی کردن باهاش خوردش کرده بود توی دهنش گذاشت.

🔥Hell's Silence 🔥 سکوت جهنم Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin