⚜️Part 8⚜️

201 54 14
                                    


بکهیون روی زمین سرد انبار خودشو جمع کرده بود و روی تیکه جعبه ای خوابیده بودو عروسک پنبه ای بزرگی رو توی بغلش جا داده بود.
نقاشی ها....قاب عکس ها....همه سر جاشون بودن.

ولی بکهیون....

چانیول بدون اینکه لحظه ی دیگه ای رو از دست بده با شتاب سمت بکهیون رفت و با نگرانی سرشو از سرمای یخ زمین بلند کرد و روی دستش گذاشت. عصبانی بود....خیلی. اینبار از دست خودش!
حتی تفکر اینکه از دیروز صبح تا الان این بچه اینجا گیر افتاده بود دیوونش میکرد. اشک های خشک شده روی گونه های پسر خنجر دیگه ای به قلبش زد و اشک های خیسشو تصور کرد.
سریع بک رو روی دستاش بلند کرد و با شتاب به گرمای ویلا برگردوند. همه جا تاریک بود و فقط نور های کمرنگ چراغک های راهرو ها مسیرشو روشن میکرد.
با آرومی وارد اتاق بکهیون شد و با پاش در رو بست که کسی رو بیدار نکنه و سریع بکهیون رو روی تختش جا داد.

چند ثانیه به پسری که حالا توی خواب میلرزد و زیر لب ناله میکرد خیره شد. عصبی تر شد. باید یکاری میکرد!

وقت رو بیشتر تلف نکرد و با عجله به آشپرخونه رفت . باید یچیزی میبرد که بکهیون بتونه بخوره، هیچی نخورده بود و لب های سفیدش نشون میداد فشار خونش افتاده!...ولی هول شده بود نمیدونست چیکار کنه یعنی باید سونگجو رو بیدار میکرد؟ ولی اون بقدری مست بود که وضعیتو درک نکنه یا حتی شوکه بشه!

دم در اتاق یکی از خدمتکارا که زن میانسالی بود رفت و شرایطو بهش توضیح داد. زن با عجله به سمت آشپزخونه دوید که چیزی برای خوردن آماده کنه و چانیول با عجله به اتاق برگشت که به بکهیون سر بزنه!

پسرک هنوز میلرزید. چانیول تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که هر چقدر پتو و ملافه دم دستش بود رو روی پسر بندازه. بکهیون بیدار بود و چشم های خمارش همش بسته میشدند و زیر لب کلمات نامفهو‌می رو زمزمه میکرد. چانیول کنار پسری که هنوز به حالت دراز کشیده روی تخت بود نزدیک شد و سرشو جلو برد که صداشو بشنوه که همون لحظه در اتاق تا نیمه باز شد و زن خدمتکار منتظر اجازه ورود موند.

"بزارش روی میز. خودتم میتونی بری"

"چیز دیگه ای لازم ندارید؟"

"بهش کمی غذا میدم اگه حالش خوب نشد خودم میبرمش دکتر تو میتونی بری بخوابی"

بعد اینکه خدمه رفت چانیول پسر رو به حالت نشسته در آورد ولی سر بکهیون از شدت ضعف تلو تلو میخورد.

"هی تو چشماتو باز کن. باید یچیزی بخوری"

بکیهون لب های رنگ پریدشو از هم فاصله داد و تنها کلمه ای که گفت این بود که سردشه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 12 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

🔥Hell's Silence 🔥 سکوت جهنم Where stories live. Discover now