⚜️Part 4⚜️

216 59 12
                                    

ساعت از نیمه های شب گذشته بود. شونه به شونه هم قدم میزدند و بوی هوای خنک و بهاری رو استشمام میکردند. بکهیون که نسبتا سرمایی بود، ژاکت ضخیمی پوشیده بود در حالی که سونگجو شال نازکی دور شونه‌هایش حلقه زده بود. عطر گل‌های بهاری تازه کل فضای حیاط را پر کرده بود. جر اونا، کسی بیدار نبود. حتی خدمتکاران هم به خواب رفته بودند و توی کله امارت سکوت دلنشینی حکم‌فرما بود.

"خیلی خوشحالم ...."

بکهیون با لحن آرومی گفت و لبخند بچگانه و شیرینی روی لباش نشست.

"باید بهت خیلی سخت گذشته باشه"

سونگجو نفس عمیق و سنگینی کشید و با حسرت گفت.

"اوهوم....ولی فکر کنم به تو بیشتر سخت گذشته باشه ....با اینکه تو مثل من توی ویلا زندانی نبودی... ولی غم از دست دادنه...."

دیگه چیزی نگفت. نباید با یادآوری بلایی که سر دوقولو ها افتاده بود ناراحتش میکرد. سعی کرد حرفو عوض کنه!

"آقای پارک درباره اینکه اینجا چیکار میکنم...دیگه چیزی نپرسید؟ بهش که...درباره بابا چیزی نگفتی؟ "

"هیسسس اسم بابا رو اصلا جلوش نبر!!! به هیچ عنوان!!!"

سرجاش ایستاد و به حالت جدی و نگرانی شونه های بکهیونو گرفت و بهش یادآوری کرد!

"اگه بفهمه...."

زیر لب زمزمه کرد و حرفشو عوض کرد.

"بهش فقط گفتم مدرسه شبانه روزی بودی..."

دوباره شروع به قدم زدن کرد و بکهیون دنبالش راه افتاد.

" بهش گفتم که خانواده ای نداریم....گفتم که مادر پدرمون مردن...اینکه هیچکسی رو نداریم...."

همینجور که قدم میزد، حرفایی که از قبل با بکهیون تمرین کرده بودو دونه به دونه یادآوری میکرد.

"اگه پرسید اسمشون چیه... چی بگم؟ "

بکهیون سرعت قدم هاشو بیشتر کرد تا خودشو کنار سونگجو برسونه و بعد با عجله پرسید.

"بگو اسم بابا بیونسوعه، ولی مطمعن باش نمیپرسه... من بهش گفتم چیزی درباره بابام نمیخوام بگم اونم ...دیگه هیچ وقت نپرسید...."

چند دقیقه دیگه توی حیاط قدم زدن و با سرد تر شدن هوا تصمیم گرفتند به داخل برگردند، که همون موقع در بزرگ تر ویلا باز شد و خودروی شخصی چانیول وارد امارت شد.

🔥Hell's Silence 🔥 سکوت جهنم Where stories live. Discover now