⚜️Part 5⚜️

224 51 11
                                    

سونگجو با قدم هایی که انگار روی زمین نمی نشستند، پشت در اتاقی که سهون خوابیده بود قدم میزد. دستاش مرتب بالا پایین میشدند، یعنی باید درو باز میکرد؟
یه لحظه به سکوت اتاق گوش داد، بعد دستشو آروم به دستگیره در نزدیک کرد. با نفس عمیقی فشارش داد، انگار که وزن تمام ترس هاش روی اون دستگیره سنگینی میکرد.

با دیدن سهون که هنوز توی عمق خواب به نظر میرسید خیالش راحتر شد، ولی باید بیدارش میکرد. چانیول هر چقدر به سهون زنگ زده بود نتونسته بود باهاش تماس بگیره و الان وظیفه سونگجو بود که بیدارش کنه. با کنار کشیدن پرده های ضخیم نور پر رنگی وارد اتاق شد.

سهون با اخم روی جاش تکون خورد و غر زد، ولی با دیدن سونگجو که جلوی نور مستقیم خورشید ایستاده بود هوشیار تر شد.

"وای اخ جون.... ببین کی اینجاست"

با لحنی شیطنت‌آمیز گفت و خودشو روی جاش بیشتر بالا کشید تا جایی که حالا روی لبه‌ی تخت نشسته بود.

"چانیول زنگ زد گفت تو شرکت کارت داره! هر چی هم زنگ زد جواب ندادی! ساعت از دوازده هم گذشته وقتشه یه سر به شرکت بزنی.."

"دلم به اینکه بیدارم کنی خیلی تنگ شده بود..."

سهون چشماشو ریز کرد و لحن شوخ طبعش به جدی تغییر پیدا کرد.

"پایین صبحونه آمادست!"

سونگجو سریع گفت و با عجله سمت در رفت، ولی سهون سریع از جاش بلند شد و دستشو گرفت.

"سونگجو....میدونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود...."

زن رو توی آغوشش کشید و خواست لباشو ببوسه که سونگجو سرشو کنار کشید.

"حس گناه میکنی نه....من ولی اسمشو گناه نمیزارم...."

"الان یکی میبینتمون ولم کن!!"

سونگجو سریع خودشو از بغل سهون بیرون کشید و اونو به عقب هل داد!

"مگه قول نداده بودی دیگه دست از سرم برداری!! چرا برگشتی!!"

"چون دوست دارم....ساده تر از این..."

"سهون لطفا!!! اون برادرته!!"

"ولی قبلا ها اینو نمیگفتی....وقتی شوهر عزیزت زندان بود...یادته...."

همینجور که اتفاق هایی که بینشون افتاده بود رو یادآوری میکرد به سونگجو نزدیک تر شد و گردنشو بوسید. سونگجو نفس نفس میزد و حالت  بی دفاعی گرفته بود. سهون روی تخت خواب خمش کرد و شروع به بوسیدنش کرد....


🔥Hell's Silence 🔥 سکوت جهنم Where stories live. Discover now