my bodyguard

84 14 32
                                    

اهنگ پیشنهادی این پارت rewrite the stars از Zac Efron &  Zendaya هست

چند روز بیشتر از اینکه متوجه شده بود شاهزاده‌ی یک کشوره نگذشته بود
فکر میکرد همه بچه‌ها مثل خودش همچین زندگی‌ای دارند
زندگی‌ای که هر روزش با کلاسا پر شده بود و اخر هفته‌هاش به جای تفریح تو کلاس‌های رزمی و ورزشی گذشته بود

پسر فکر میکرد زندگی همه هم سن و سالاش اینجوریه ولی نبود
و وقتی اینو فهمید، پدرش هنگام تولد هشت سالگیش بهش در مورد کسی که هستن کشوری که دارن شاهزاده‌ای که هست گفت
و بعد از اون یونگی متوجه شد
متوجه تفاوت شد

ولی خوبیش این بود که یونگی زندگیش رو دوست داشت اینکه با یه هدف داشت زندگی میکرد براش شیرین و لذت بخش بود
هرروزش با اتلاف وقت نمیگذشت و برای جامعه و کشورش مهم بود

ده سال بعد هنگام تولدش وقتی داشت به مردم کشورش معرفی میشود پدرش به عنوان هدیه به اون یک محافظ هدیه داد
شاهزاده‌ی کشور از این به بعد میتونست در کنار مردمش قدم بزنه و البته که باید یک محافظ میداشت
پس پدرش این کار رو براش انجام داد

فقط ...مشکل اینجا بود که یونگی بلد نبود چطور با یک محافظ برخورد کنه نمیدونست باید جوری رفتار کنه انگار که نیست
پسر قلب مهربونی داشت پس صد در صد نمیتونست این کارو انجام بده

اون با محافظش مثل یه دوست برخورد میکرد
و امروزم روزی بود که بیشتر باید با بادیگاردش معاشرت میکرد
میخواست بره بیرون پس صد در صد وجود یک بادیگارد از واجبات بود

شلوار جین ذغالی‌ای به پا کرد و جلوی رگال تیشرتاش ایستاد
بین رنگ زرد و سبز مونده بود که در به صدا در اومد

-بفرمایید

سپس در باز شد و بادیگارد پسر تو قاب در قرار گرفت

-سرورم ماشین امادست
-صبر کن الان...یه لحظه بیا اینجا

یونگی میخواست زودتر اماده بشه ولی هنوز بین اون دو رنگ موندع پس چه بهتر که از مرد بیرون اتاق درباره لباسش نظر بپرسه
مرد وارد شد ولی با دیدن بالا تنه بی لباس یونگی سرش رو پایین انداخت

oneshot 👀Where stories live. Discover now