صاحب اون دوتا چشم قهوهای افسونگر، که میشد یه دیوان شعر از روش نوشت، یه نمایشگاه نقاشی از روش کشید و راز معجون زندگی جاویدان رو از روشون برداشت، شالگردنش رو پس گرفت. بعد با یه لبخند خجالتی، عذرخواهی کرد: «شرمندهام آقا! یهو باد شالگردنم رو از دستم قاپید.»آفرین به باد! به سختی گفتم: «هیچ مهم نیست.»
اون یه دختر خوشگل و بامزه بود. موهای صاف قهوهایش از زیر کلاه بافتنیش بیرون ریخته بود و زیپ کاپشنش رو تا زیر چونه بالا داده بود. از اون مدل دخترهایی نبود که باهاشون حال میکردم. از اون دخترهایی بود که خوبن. احتمالاً خوب درس میخونن، افتخار باباییشون و عروسک مامانیشونن، بحث که به حرفهای کثیف میکشه از خجالت سرخ میشن، تعطیلات رو به جای کلاب شبانه، توی مهمونی فامیلی میگذرونن، پاتوقشون کتابخونهی محله و روابطشون با جنس مخالف کاملاً کنترل شده و بدون رسواییه، چنین دختری به نظر میاومد!
حرفی میونمون رد و بدل نمیشد ولی همون جا وسط پیادهروی پارک ایستاده بودیم و به هم خیره شده بودیم. من با حسرت و اون با حیرت! معصومیت توام با سادگیش اجازه نمیداد اشتیاق و تحسین نگاهش رو پنهان کنه. چشمهای قهوهای درشتش مجذوب صورت من شده بود و من غرق معصومیت نگاهش! سکوت لذتبخشی بود، اما همون طور که هر سکوتی محکوم به فناست، من شکستمش: «سلام، من زین مالیکم!»
-«سلام، من مینا جارویسم!»
دستم رو به طرفش دراز کردم. دست کوچیک و سفیدش رو جلو آورد و من گرمای در دست گرفتنش رو احساس کردم. گرمایی که از دستم گذشت، بازوم رو رد کرد، صاف رفت نشست توی قلبم و اون جا رو گرم کرد. گرمِ گرم! داغ!
به چشمهاش نگاه کردم و همون چیزی رو دیدم که قلب خودم براش بیتاب بود؛ عشق!
...
لیام باهام قهره! حقمه! کتمان نمیکنم. ولی من طاقتش رو ندارم. دیگه کی میخواد من رو ببخشه؟ مشتم رو بالا بردم و آهسته در آپارتمانش رو کوبیدم. جواب نیومد. دوباره کوبیدم.
-«برو گم شو زین!»
آب دهنم رو قورت دادم. دهنم رو لای در چسبوندم و آروم صداش زدم: «لیااااام! تو رو خدا در رو باز کن. من معذرت میخوام!»
-«گفتم برو گم شو!»
هیچ وقت این حرف رو به من نزده بود. ولی باز هم حقمه!
-«میشه در رو باز کنی با هم حرف بزنیم؟ خواهش میکنم! توی راهرو خوب نیست. مردم صدامون رو میشنون.»
جوابم رو نداد.
-«لییییییاااااااااممممممم!!!»
باز هم جواب نداد. با عصبانیت به دیوار لگد زدم.
-«داری سخت میگیری، حالا... حالا... چیزی نشده که...»
هنوز این حرف از دهنم در نیومده بود که در با شدت باز شد. تا به حال صورت آروم لیام رو این قدر عصبانی ندیده بودم. داد زد: «چیزی نشدههههه؟؟؟ چی میخواستی بشه؟ زین تو من رو پنج ساعت اون جا کاشتی، تازه جواب گوشیت رو هم ندادی. من بیست تا میسکال انداختم. بالاخره مجبور شدم به نایل زنگ بزنم و ازش بخوام بره یه حساب باز کنه. بعد برگشتم اومدم این جا و تو حتی بهم جواب نمیدی چرااااا!!!!!!»
لب زیریم رو گاز گرفتم. من نمیخوام بهش بگم که رفته بودم حساب باز کنم ولی بعد به جاش دخترهی توی بانک رو بردم خونهام! تازه وقتی داشتم دوباره لباسهام رو میپوشیدم، گوشیم رو از توی جیب شلوارم پیدا کردم و میسکالهای لیام رو دیدم. تازه یادم افتاد چرا رفته بودم بانک. این رو اگر بگم تا عمر دارم نمیبخشتم.
با لکنت گفتم: «معذرت میخ...»
-«من معذرت لازم ندارم زین! میخوام بدونم چرا!»
صداش واقعاً بلند شده. فریادهاش توی راهرو میپیچه. و شرط میبندم همسایههای فضول بقیهی واحدها گوش ایستادن. سرم رو پایین انداختم. من هیچ جوابی ندارم.
-«بذار حدس بزنم. باز حواست پرت یه دختری شد و هر چی که ازت خواسته بودم یادت رفت؟»
حیرتزده سرم رو بالا آوردم. دهنم باز مونده بود. یعنی این قدر بدسابقه شدم؟ لیام با دیدن قیافهام -که بدجوری لوم داد- یه لبخند تلخ زد. گفتم: «لیام من میدونم تو ازم عصبانی هستی چون اون جا کاشتمت ولی...»
-«نه نه نهههههه!!! من ازت عصبانی هستم که اون جا کاشتیم ولی بیشتر عصبانیم چون هر روز داری بدتر میشی. من عصبانیم چون هیچ کاری براش نمیکنی! داری خودت رو غرق میکنی، هر روز که میگذره سر و وضعت ژولیدهتر میشه، حواست پرتتر میشه، دنیات بستهتر میشه. دیگه آدمهای زیادی نیستن که برات مهم باشن. تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟ امروز اومدی این جا و ازم میخوای که ببخشمت، فردا چی؟ پسفردا چی؟ باز هم برات مهم باقی میمونم؟ ولی تو این قدر ادامه میدی تا همین تعداد آدمهایی که برات مهم هستن هم از یادت برن. یه روز میرسه که وقتی ازت عصبانیم بگب به جهنم و بعد فقط خودت میمونی زین. من از این عصبانیم! و میترسم! برای اون روز که فقط و فقط خودت توی دنیات باقی بمونی.»
تنم از تصورش یخ کرد. از تنهایی! روزی که دیگه لیام، نایل، هری و لویی هم برام مهم نباشن. روزی که همهی دنیام تار و کمرنگ بشه. لیام با تأسف سر تکون داد و گفت: «محض رضای خدا زین، کی میخوای درست بشی؟»
در دوباره بسته شد و من دوباره تنها پشتش موندم. کی میخوام درست بشم؟ شرمنده لیام! مامانم برام دعا کرد ولی وقتی اومد، من بهش گند زدم. پس... احتمالاً من تا ابد همین احمقی که هستم باقی میمونم!
![](https://img.wattpad.com/cover/45955281-288-k740361.jpg)
YOU ARE READING
Stupids
Fanfiction«احمقها» من معمار نیستم ولی میدونم پیش از این که قصر بسازی باید آلونکت رو خراب کنی. نمیتونی روی همون زمینی که آلونک داری قصر رو هم بخوای. قبل از این که برجت دهها متر بالا بره... اول باید چند ده متری رو پِی بکنی و پایین بری. من معمار نیستم ولی زی...