۱۹.حقیقت رو ببخش!

2K 357 55
                                    


می‌گن بچه‌ها همیشه حقیقت رو می‌گن. راسته! این نتیجه‌ایه که شخصاً بهش رسیدم.

اگر یه بچه بهت می‌گه لباسی که پوشیدی بهت نمی‌آد، یعنی نمی‌آد! درش بیار! اون‌ها دید خوبی روی این دنیا دارن.

وقتی بچه‌ای، دنیا هنوز تار نشده. اون‌ها می‌تونن جزئیات رو ببینن ولی نمی‌تونن چشمشون رو روی زشتی‌هاش ببندن.

برای همینه که تمجید یه بچه این قدر یه آدم بالغ رو سر ذوق می‌آره.

...

توی سالن غذاخوری وقتی همه‌ی بچه‌ها مشغول بودن و مددکارها کنترلشون می‌کردن تا خودشون و اطراف رو کثیف نکنن، من فقط گوشه‌ی سالن -ته تهش، بغل دیوار- نشسته بودم و فرنی خوردن ماریام رو تماشا می‌کردم. اون تعارفم کرد: «نمی‌خوری؟»

-«نه!»

-«صبحونه خوردی؟»

-«نه!»

-«پس چرا نمی‌خوری؟»

-«گرسنه نیستم.»

-«تو باید یه کم بیشتر مراقب بدنت باشی، خیلی لاغری!»

دستی رو که زیر چونه‌ام گذاشته بودم برداشتم و با تعجب ماریام رو نگاه کردم. چشم‌های درشت و جدّیش رو به من دوخته. باورم نمی‌شه، الان این جوجه چی به من گفت؟

-«هان؟»

-«گفتم تو باید بیشتر غذا بخوری، بیش از حد لاغری!»

پوزخند زدم.

-«تو همیشه این طور نگران همه‌ای؟»

-«ما دخترها این جوری‌ایم!»

دخترها... آره! جنس زن! همیشه نگرانه! انگار این طور به دنیا اومده تا نگران سلامت همه‌ی عالم باشه. حتی غریبه‌ای مثل من!

-«تو چند سالته؟»

-«شش!»

-«اوهوم!»

دیگه چیزی نپرسیدم و اجازه دادم بچه غذاش رو بخوره. موی فرفریش که بالای سرش سفت بسته با هر بار جلو عقب شدن به طرز بانمکی تکون تکون می‌خوره. با کنجکاوی روی پوست قهوه‌ای بازوش انگشت کشیدم. خیلی... تیره‌ست! و خیلی عضلانی! اصلاً شبیه دختر تپل مپلی‌های لپ‌گلی موطلایی انگلیسی نیست. انگار از یه دنیای دیگه اومده. از یه خاک دیگه سرشته شده. نمی‌تونم بگم اون‌ها خوشگل‌ترن یا این... ولی این یکی برام جاذبه‌ی خاصی داره!

-«من نقاشی‌هات رو دیدم...»

-«اوهوم؟»

-«می‌دونی مؤدبانه نیست این طوری هی به مردم بگی اوهوم!»

چشم‌هام گرد شد. در عین حال خنده‌ام هم گرفته ولی نمی‌خوام به روم بیارم. با جدیت ادامه داد: «ببین حالا بین من و تو که دوستیم اشکال نداره ولی جلوی بقیه هی نگو "اوهوم"، خوب نیست.»

StupidsWhere stories live. Discover now