من کمک لازم داشتم. اما انگار هیچ کس فریادهای کمک طلبیدن من رو نمیشنید. شاید صدای من آروم بود... شاید گوش دیگران سنگین بود......و خوب... دلم نمیخواد اعتراف کنم ولی به احتمال زیاد هیچ کدوم از این دو مورد نبود، در واقع؛ برای کسی مهم نبودم!
هیچ کس نبود که من رو از زندانم بیرون بکشه. زندانی که برای خودم کشیده بودم. وقتهایی که برای فرار از همه چیز بیشتر و بیشتر توی رنگ و بوم فرو میرفتم. داشتم غرق می شدم.
اما...یکی حواسش بود جوری من رو بیرون بکشه که نه دنیای کاغذ آسیب ببینه، نه خودم!
***
پلکهام رو آروم باز کردم. تنم نسبتاً بیحس بود. سبک بودم. انگار روی هوا شناورم. از حالت درازکش بلند شدم و نشستم. اطراف رو نگاه کردم. تو خونهام هستم. البته... خونهی من و مینا! وقتی با هم... زن و شوهر بودیم!
سرم رو به اطراف چرخوندم. وسطهای روز بود. اما از روشنایی معلوم بود زمستونه. روشنایی سرد بود... همه چیز مثل همون موقع بود. شومینه پر از چوبهای تزیینی بود که هرگز روشن نشده بودن اما... آیینه ی دیواری... به جایآیینهی دیواری یه چیز دیگه بین گچکاریهای دیوار نصب شده بود! یه نقاشی!
نقاشی سیاه و سفید یه زن که با مداد سیاه معمولی کشیده شده بود. توی یه کاغذ خطدار ساده. کاغذش چروک بود. انگار کسی قبلاً مچالهاش کرده باشه. ولی زنه داشت تکون میخورد. خط های سیاهی که دستهاش رو تشکیل داده بودن مدام به اطراف تکون میخوردن و چشمهای گرافیتیاش با نگرانی من رو نگاه میکردن. چرا از تکون خوردن نقاشی تعجب نمیکنم؟
بلند شدم جلوش ایستادم. با بغض گفت: «من رو درآر!»
جوری که انگار پشت یه لایهی شیشهای محصور شده باشه بهش مشت میزد و آروم گریه میکرد. اشکهای سیاهش پایین میچکیدن و دوتا خط باریک مشکی روی صورتش باقی میذاشتن. قیافهاش متعجب بود... بیشتر ترسیده بود.
دوباره التماس کرد: «من رو درآر!»
دست گذاشتم روی دستش! کاغذ رو زیر دستم احساس کردم. بهش گفتم: «بذار کاغذ رو پاره کنم!»
جیغ زد: «نه! این جوری من رو میکُشی!»
با درموندگی گفتم: «پس چه جوری درت بیارم؟»
دوباره ناله کرد: «درم بیار!»
با کلافگی اطراف رو نگاه کردم. اصلاً... اصلاً من این جا چه غلطی میکنم؟؟؟ این دیگه کیه؟ چرا نقاشی تکون میخوره؟
-«زین... زین... درم بیار!»
عصبانی داد زدم: «به من چه؟»
-«یعنی چی به تو چه؟ تو من رو این تو گیر انداختی!»
![](https://img.wattpad.com/cover/45955281-288-k740361.jpg)
YOU ARE READING
Stupids
Fanfiction«احمقها» من معمار نیستم ولی میدونم پیش از این که قصر بسازی باید آلونکت رو خراب کنی. نمیتونی روی همون زمینی که آلونک داری قصر رو هم بخوای. قبل از این که برجت دهها متر بالا بره... اول باید چند ده متری رو پِی بکنی و پایین بری. من معمار نیستم ولی زی...