seventy two

3.2K 597 124
                                    


niazkilam: صبح بخیر، فکر کنم اونجا ساعت دو بعد از ظهر باشه، چه خبر؟

fakeliampayne: وایفایم الان خیلی خوب نیست پس شاید نتونم جوابتو بدم ولی نگران نباش به زودی برمیگردم

fakeliampayne: منظورم اینه که، برمیگردم سراغ گوشیم

niazkilam: مگه قراره چه منظور دیگه ای داشته باشی؟

niazkilam: به هر حال من تازه از حموم اومدم و لویی میخواد منو ببره بیرون، خیلی هیجانزدم

niazkilam: اون یه چیزی درمورد روز زین گفت، و من تاحالا از این روزا نداشتم برا همین خیلی هیجانزدم که ببینم چجوریه

fakeliampayne: میدونی قراره کجا بری؟؟

niazkilam: هنوز تصمیم نگرفتم، ولی واقعا نمیخوام به هیچ باری برم

fakeliampayne: منم نمیخوام که بری

fakeliampayne: نه بخاطر اینکه حسودی میکنم، فقط بخاطر اینکه خبرارو شنیدم

niazkilam: آره، هری خیلی درموردشون اعتراض میکنه

niazkilam: دارم سعی میکنم همونطور که با لویی ام به اونم نزدیک بشم، وقتی از سرکار یا جاهای دیگه میرسه خونه بهم خبر میده

niazkilam: فکر کنم داریم به یه جاهایی
میرسیم ولی خیلی بیشتر دوسش داشتم اگه راه به راه آهنگ فیلم orange is the new black رو نمیخوند

fakeliampayne: خب خوشحالم، فقط زیادی بهش نزدیک نشو

niazkilam: نه نه من دارم منظورتو درمورد عوضی بودنش میفهمم، راستشو بخوای خیلی با خودش فرق میکنه

niazkilam: دیروز که بیرون بودم تمام موزای تو یخچالمو خورده بود

fakeliampayne: اینکارو با منم کرده

niazkilam: چرا بهشون اعتماد کردیم و کلید خونه هامونو دادیم؟

fakeliampayne: خب دلت میخواست به جاش به لویی یا نایل اجازه بدی بیان خونت؟

niazkilam: به نکته ظریفی اشاره کردی

niazkilam: اون روز درمورد کام اوت کردن پیش مامان بابات گفتی، راجبش حرف زدی؟

fakeliampayne: یکم نزدیک شدم ولی واقعا نمیخواستم بیشتر از اون بگم چون

fakeliampayne: نمیدونم

niazkilam: چه اتفاقی افتاد؟ البته اگه ناراحت نمیشی که ازت بپرسم

fakeliampayne: من نرفتم اونجا اگه این چیزیه که داری میپرسی

fakeliampayne: ولی اشکال نداره اینجوری نیس که بخوام بیشتر از این پیششون بمونم

fakeliampayne: مامانبزرگم داره بهتر میشه

niazkilam: چه خوب! امیدوارم محکم بزنه تو کون پیری

fakeliampayne: هاها اینکارو میکنه

fakeliampayne: خب ایده ای برای روز زین هست؟ من به دوس پسرم اجازشو میدم

niazkilam: یک- تو نمیتونی به من اجازه بدی چون من هرکاری دلم خواست انجام میدم دو- لیام پین شما قرار نیست منو دوس پسر خودت بنامی چون من به مراسم پیشنهاد دوستیت نیاز دارم و این مراسمو نداشتم، و قرارم نیست پشت تکست اینکارو انجام بدیم

fakeliampayne: قانع شدم

fakeliampayne: میتونم روش کار کنم

niazkilam: به هر حال داشتم به این فکر میکردم که چندتا کتاب فروشی بریم و شام بگیریم

fakeliampayne: اوه هانی

fakeliampayne: لویی هرجا که ببرتت، بهتره بدونی که قراره خیلی بزرگ باشه

fakeliampayne: لویی تاملینسون نمیدونه کتاب فروشی چه کوفتیه و به چه دردی میخوره، اون تورو به جاهای شلوغ میبره

niazkilam: ولی من جاهای شلوغو دوس ندارم

fakeliampayne: موضوع همینجاست، اون خیلی کونی به نظر میرسه ولی باملاحظه ترین عوضی ایه که تاحالا دیدی، اون خیلی با فکره، و این چیزیه که باعث میشه جلوش گارد نگیری، چون همه چیز اونجور که تو دوست داری برنامه ریزی و سازماندهی شده، تو اصلا برا چیزی که قراره سراغت بیاد آماده نیستی و کاری جز تشکر نمیتونی بکنی

fakeliampayne: اون میخواد بهترین روز زندگیتو بهت بده

niazkilam: دارم میترسم

fakeliampayne: همه چیز خوب پیش میره، بهت قول میدم خوش بگذره

fakeliampayne: یه دلیلی هست که لویی روز زینو کنترل میکنه دیگه

fakeliampayne: و این بخاطر اینه که اون میدونه داره چیکار میکنه، نگران نباش بیبی

niazkilam: ولی دارم نگران میشم

niazkilam: حالا چیکار کنم

fakeliampayne: خوب پیش میره، بهت قول میدم، فقط تو و لویی هستین، اون بهترین دوستته، یادته؟ اون قرار نیس برنامه چیزی رو بریزه که تو نتونی باهاش کنار بیای

fakeliampayne: اگه فردا بهت خوش نگذشت، بیا تف کن تو صورت من

niazkilam: یکم سخته چون تو انگلیسی

fakeliampayne: قول بده که سعی کنی خوش بگذرونی

niazkilam: پوووووف

niazkilam: سعی میکنم ولی هیچ قولی بهت نمیدم

fakeliampayne: همین برام کافیه

niazkilam: از اونجایی که فردا یه روز بزرگه یا همچین چیزی...فکر کنم بهتر باشه برم بخوابم

fakeliampayne: میتونم حس کنم الان داری چشم غره میری

niazkilam: اوهوم خفه شو احمق

niazkilam: شب بخیر عشقم

fakeliampayne: شب بخیر فرشته💕 نمیتونم صبر کنم تا ببینمت








pretty boy (Persian Translation)Where stories live. Discover now