مامانم دوباره زنگ زد . هر هفته زنگ میزنه .
ازم پرسید زندگیم چطوره و چیکار میکنم . بهش گفتم خوبمو زندگی هم عالیه .
لویی بغلم نشسته بود و دید چشمامو چرخوندم .
مامانم شروع کرد به حرف زدن راجب به دوست پسرش ، منم فقط قطع کردم .
من به اون مردک اهمیتی نمیدم .
مامان هم هیچ وقت ، واقعا از احساسات اون نمیپرسه .
....... غیر اینکه اونم هیچ وقت چیز زیادی نمیگه .
Hi everybody
من حوصلم سر رفته بود گفتم یه خرده زودتر بزارم شاید کسی خوشش بیاد ؛)
アタシハダアレ
YOU ARE READING
Behind Closed Doors [Persian Translation. Completed]
Short Storyهری در هم شکسته! . . . . . لویی هیچ حس مسئولیتی نسبت به هری نداره! Highest rank #1 Thanks depressed smolders bean for your permission<3