Day 7

823 133 5
                                    

مامانم دوباره زنگ زد . هر هفته زنگ میزنه .

ازم پرسید زندگیم چطوره و چیکار میکنم . بهش گفتم خوبمو زندگی هم عالیه .

لویی بغلم نشسته بود و دید چشمامو چرخوندم .

مامانم شروع کرد به حرف زدن راجب به دوست پسرش ، منم فقط قطع کردم .

من به اون مردک اهمیتی نمیدم .

مامان هم هیچ وقت ، واقعا از احساسات اون نمیپرسه .

....... غیر اینکه اونم هیچ وقت چیز زیادی نمیگه .




Hi everybody

من حوصلم سر رفته بود گفتم یه خرده زودتر بزارم شاید کسی خوشش بیاد ؛)

アタシハダアレ

Behind Closed Doors [Persian Translation. Completed]Where stories live. Discover now