Day 8

835 144 53
                                    

لویی اومد تو اتاقم, ازم پرسید میتونه یه چیزی انجام بده . من گفتم آره , معلومه که تو میتونی. اون منو بوسید .

اون گونه هامو نوازش کرد و منو بوسید .

و بدون اینکه فکر کنم , منم گونه شو نوازش کردم ؛ اما چیزی که فراموش کرده بودم این بود که چون شب بود لباس آستین کوتاه تنم بود .

اونا رو دید ، و گریه کرد .

بهش گفتم بره گم شه و هیچ وقت برنگرده . و اون رفت .

حتی یه ذره هم تردید نکرد .





Hi lovers

یکی به من انگیزه بده پاشم برم سر درسم!!

زورم میاااد!!!

アタシハダアレ

Behind Closed Doors [Persian Translation. Completed]Where stories live. Discover now