[این دود مال سیگار نیست...!]

5.2K 367 63
                                    

یه چیز خاصی توی کشیدن دود سیگار توی ریه هاش بود که فشاری رو به قلبش وارد میکرد که با آرامش همراه بود.

اون همه تقصیر رو گردن دنی مینداخت. اونا همدیگه رو توی مهمونی دیده بودن. و زین وقتی پونزده سالش بود، متوجه شد که توی این جهان جایی نداشت، چون اون شبیه بچه های دیگه نبود. مثل اونا چشمای آبی با موهای روشن و کک و مک نداشت. به جاش اون موهای تیره و با چشمای قهوه ای -توی نور آفتاب، طلایی- داشت و پوستش برنزه بود. اون کفشای کانورس و کت و لباس های تنگ و تیره میپوشید. در حالی که بقیه لباس های گشاد تیم های مورد علاقه ی فوتبالشون رو در حالی که مرتب اتو شده بود، میپوشیدن. چون این کاری بود که آدمای باحال انجام میدادن. زین عاشق خوندن رمان بود و دوست داشت چند روز توی کتابش غرق بشه، به خاطر اینکه این تنها راه فرار کوچیکی بود که داشت. لحجه ی اون متفاوت بود و برای بقیه کمی غریب. بیشتر پسر های مدرسه عوضی بودن چون کاری میکردن که زین احساس میکرد چیزی کمتر از یه پسر معمولی بود.

ولی دنی هیچ وقت این کارو نمیکرد. نه، دنی کاری میکرد که زین احساس کنه که مثل همه ی اوناس. اولین پکی که از سیگاری کشید، درد متفاوت بودن رو یکم از بین برد. در حالی که دنی داشت پوزخند میزد، زین به سینش مشت زد و با چشمای خیس سرفه کرد. ولی پک دوم رو اونقد توی ریه هاش نگه داشت که احساس کرد مثل آتیش داشت اون رو میسزوند. این زین رو روی ابرا نگه میداشت و باعث میشد که سرگیجه بگیره.
وقتی داشت بسته ی دوم رو مصرف میکرد، نزدیک تعطیلات، روی پشت بوم خونه ی دنی اینا بود. وقتی برادر کوچک دنی به اسم آنتونی داشت توی برف میدوید، فهمید این چیزی بود که زین قرار بود همیشه باشه: همه چی به جز چیزی شبیه به آدمای اطرافش.

زین به بهترین شکل یه خراب کار واقعی بود. وقتی تونست پول بسته های سیگار خودش رو بده، یا از پول نهار خواهرش دنیا یکم برداره، اون هیچ اهمیتی به اینکه مردم هنوزم به اون زل میزدن، نمیداد. اونا فک میکردن زین ارزشش کمتر از اوناست. به خاطر رنگ پوستش، اعتقاداتش، مدل صحبت کردنش و اینکه به جای روبی ویلیامز، آهنگ های نیروانا و ایونسنس (Evanesence) رو توی هدفونش میذاشت.

زین قوانین خودش رو داشت، چون قانون های دیگه احمقانه بودن.

ولی باز هم بعضی روز ها اون توی دستشویی وقتی پنجره رو باز میکرد چون نمیخواست مامانش بفهمه سیگار میکشه، چشماش به خاطر اشک هایی که اون خیلی وقت بود عادت کرده بود بیرون نریزه، شروع میکردن به سوختن. لب پائینش رو اونقدر میجوید که با انگشتاش میشد قسمتی از پوستش رو جدا کرد. اون بازوش رو از پنجره بیرون آویزون میکرد تا خاکستر سیگارش رو توی هوای سرد بیرون بریزه و به خودش توی آینه زل زده میزد. یه بخشی از قلبش رو کشف کرد که آرزو میکرد کاش یکم شبیه بقیه بود.

این تنها دلیلی بود که اون موقع، توی بیست سالگی، هنوزم توی همون دستشویی سیگار میکشید و مجبور بود فشاری که روش بود رو کنار بزنه و بخنده جوری که معلوم نباشه که این اذیتش میکنه...

ولی این دود، این دود فقط ریه هاش رو نمیسوزوند. یه چیزی جرقه میزد. هیچ چیز شبیه فیلتر روشن مونده ی سیگار نبود.

نه، این دود عصبانی بود. اون باعث شد چشمای زین بسوزن، ریه هاش برای اکسیژن داد بکشن و انگشتاش بلرزن. اون مشتشو به سینش میکوبید و تلاش میکرد نفس بکشه. ولی با گذشت هر ثانیه این سخت تر میشد. دیدش تار شده بود. هیچ چیزی جز نور نارنجی و جرقه های زرد رنگ نمیدید. زین به سمت عقب رفت ولی پشتش به دیوار خورد و راه فراری نداشت.

و فاک، خیلی گرم بود. اون داشت زیر تیشرتی که چند سال پیش از آنتونی گرفته بود، عرق میکرد.

دود همه جا بود. داشت خفه میشد. همه چی داشت کاملا تار میشد. انگار همه ی خط ها داشتن توی هم حل میشدن. نه مثل وقتی که مواد میزد. زین میتونست شعله های آتیش رو ببینه. انگار که با نزدیک شدن به زین داشتن تهدیدش میکردن ولی خیلی دور به نظر میومدن. دستاشو مشت کرد چون این دود داشت اون رو میترسوند و مثل اون حسی که سیگار بهش میداد نبود.

زین دستشو روی پیشونیش کشید تا عرقشو پاک کنه. اون هول کرده بود. کاری نمیتونست بکنه جز اینکه اجازه بده این احساس دستای سردشو دور ریه هاش فشار بده. اون نمیتونست راهی برای خروج از این مخمصه پیدا کنه.

خواهر کوچیک ترش، ولیحا نه صفا، بهش هشدار داده بود که اگه تمومش نکنه به خاطر دود سیگار میمیره.
زین هیچ وقت فک نمیکرد با یه همچین دودی بمیره.

جوری که قلبش تند میزد و اشکاش روی گونه هاش سر میخوردن، دیوونش کرده بود. اشکایی که به خاطر گرمای خیلی زیاد عمری نداشتن و قبل از رسیدن به لب هاش بخار میشدن.

زین با خودش خندید چون، آره، اون خیلی هم ناراحت نبود که اونجا داشت میسوخت. زین از اون مکان متنفر بود. اون فقط فک نمیکرد اونجا بمیره...

.
آتیش.

Like Peter Pan (Ziam Mayne)Where stories live. Discover now