[راه قلب و احساسات]

1.8K 202 147
                                    

[عاقا همین طور که میخونین میرین پائین، کامنتم بزارین ذوق میکنم :((((💙]

صبح، لیام برای زین یه قهوه گرفت و بعد از تکرار مختصره اتفاق دیشبش تو حموم، اون رو جلوی در خونه ی هری پیاده کرد.

زین تا دمه در آپارتمان هری، روی نوک پاش راه میرفت چون صبح زود بود و زین نمیفهمید لیام با چه حقی توی این ساعت نحسی که فقط باید تو تخت باشی، میرفت سرکار؟

وقتی در رو باز کرد، هری سرش رو از روی دسته ی مبل بلند کرد و به آرنجش تکیه داد تا بتونه زین و ببینه. موهاش توی هم گره خورده بودن و چشماش نیمه باز بودن.

اون یه نگاه به زین انداخت و بعد به نایل زل زد که اونور تر روی زمین بیهوش شده بود.

زین آه کشید و به موهاش چنگ انداخت. گوشه ی لبای هری بالا رفتن و به یه پوزخند تبدیل شدن. پوزخندی که زین به بهترین شکل ممکن ازش بدش میومد.

هری شونه هاشو بالا انداخت و اعتراف کرد: "اون خیلی بهتر از مکسه." خودش رو ول کرد و افتاد روی مبل. "ازش خوشم اومد."

زین سرش رو بالا پائین کرد، کفشاش رو درآورد و آروم به سمت مبلی که هری روش دراز کشیده بود رفت. "فک کنم منم ازش خوشم اومده."

هری زمزمه کرد: "همم، این اصلا خوب نیست."

صداش به خاطر خواب آلودگی خفه بود. اون دستاشو برای زین باز کرد و زین با یه لبخند کنارش دراز کشید و خودش رو توی بغلش جا کرد.

اون آروم توی شونه ی هری گفت: "بدترین چیز ممکن" و انگشتاش رو دور پارچه ی لباس هری مشت کرد.

هری توی موهای زین گفت: "شایدم نه" و پاش رو روی مال زین انداخت. گونش رو روی گوش و بعد شقیقه ی زین کشید. "شاید وقتشه یکی مثل اون بیاد تو زندگیت. شاید وقتشه یکم شادی رو حس کنی."

زین زمزمه کرد: "لیاقتشو ندارم" و بیشتر توی بازو های هری جمع شد.

هری خرناس کشید: "نه نداری" و موهای زین رو آروم کشید. "ولی این فقط به خاطر اینه که تو یه عوضی ای."

زین هری رو با یه لبخند وشکون گرفت و سرش رو تکون داد.

اون میدونست هری واقعا منظوری نداشت ولی یه حسی توش میگفت که اون راس میگه. به هرحال اون بیشتر وقتشو صرف خودش کرده بود تا کس دیگه ای. چرا باید لیاقت لیام رو داشته باشه؟ اون هم از بین نمیرفت؟ درست همون طور که خانوادش از بین رفتن، همون طور که کل زندگیش از بین رفت...

زین ظرف های کثیف رو توی ظرف شویی گذاشت و وقتی لباسارو از زیر میز قهوه، بین مبلا و از روی زمین بر میداشت، به دماغش چین انداخت.
قبل از اینکه همشونو گلوله کنه و به سمت لباس شویی هری بره، چندبار قیافه ی چندش به خودش گرفت.

اون داشت روی کابینت کنار گاز رو دستمال میکشید که هری از بین چهارچوب در با ابروهای بالا رفته و لب هایی که به هم چسبونده بود، پیداش شد. .

Like Peter Pan (Ziam Mayne)Where stories live. Discover now