[یه قرار...؟]

1.6K 229 135
                                    


زین داشت دومین سیگارش رو میکشید که به این نتیجه رسید از چیزی که پوشیده بود، بدش میومد.

اون یه نفس بزرگ از سیگارش گرفت و وقتی داشت به لباساش نگاه کرد، دود توی ریه هاش رو بیرون داد. تیشرت طوسی ساده با هودی تیره که روش پوشیده بود، زیپش رو باز گذاشته بود و آستیناش رو تا آرنجش بالا زده بود.

دستش رو روی شلوار جین همرنگ با هودیش کشید و اون رو توی جیبش کرد. به کفش های کانورس اش زل زد که سفیدی جلوشون به خاطر کثیفی، دیده نمیشدن.

شاید هم مشکل از موهاش بود. این دفعه بیشتر از همیشه بهشون ژل زده بود، قسمت بلوندش از بقیه جدا شده بود و یکم سیخ تر وایساده بود. زین نباید صورتش رو شیو میکرد، چون خیلی نرم شده بود، مثل بچه ها. این باعث شده بود پونزده ساله به نظر بیاد به جای بیست.

یک پک دیگه از سیگارش زد و با انگشتاش بهش ضربه زد تا خاکسترش بیوفته. اون دود رو با نفس عمیقی به داخل ریه هاش فرستاد و سعی کرد وقتی اون رو بیرون میداد، باهاش حلقه درست کنه.

زود رسیده بود. شاید چند دیقه و دقیقا کی اون تاحالا زود جایی رسیده بود؟

زین آروم با خودش خندید و همه چی رو تقصیر هری انداخت. چون با وجود اینکه خسته بود تونست وقتی زین داشت لباس میپوشید ازش حداقل 13 تا سوال بپرسه.

زین همه ی سوال هارو نادیده گرفت. حتی وقتی که هری دستشو دور شونه های زین انداخت و با قلقلک دادنش سعی کرد حقیقت رو از زیر زبونش بیرون بکشه.

زین به خاطر اینکه میخاست لیام رو ببینه هیجان زده نبود. و این حقیقت نداشت که تقریبا سه بار قبل از اینکه به جایی که لیام گفته بود برسه، دور زده و برگشته بود چون یکم استرس داشت.

نه، هیچ کدوم از اینا حقیقت نداشتن.

خب، یکم.

شاید.

فاک، خیلی حقیقت داشتن!

زین آخرین پک سیگارش رو زد و اون رو اونقدر توی سینش نگه داشت که سرش شروع کرد به گیج رفتن و دیگه واضح نمیدید.

سیگار رو زمین انداخت و با پاش له کرد و به دودی که از دهنش بیرون میرفت نگاه کرد.

لعنت بهش. اون قرار نبود برای کسی که حتی یه ذره هم بهش اهمیت نمیداد انقدر منتظر بمونه. با خودش فکر کرد که اصلا لیام دیگه چجور اسمی بود؟ و هر دو دستشو با کله شقی توی جیبای شلوارش فرو برد.

داشت روی پاشنه ی پاش بالا پائین میشد که وقتی دید یه نفر به سمت اون تقریبا میدوید، گوشه ی لب هاش بالا رفتن.

زین چشماشو نازک کرد و سعی کرد از ترکیب رنگایی که از دور قابل تشخیص نبودن، سر در بیاره.

صدای نفس نفس هایی بهش نزدیک میشدن.

وقتی لیام به زین رسید و سعی کرد خودش رو نگه داره به خاطر ناموفق بودن، تقریبا به زین برخورد کرد و لبخند کوچیکی روی لب های زین پیدا شد.

Like Peter Pan (Ziam Mayne)Where stories live. Discover now