[آرامشی دوباره...]

1.3K 190 48
                                    

زین واقعا عاشق خوابیدن بود. یادش میومد وقتایی رو که تقریبا همه جا میتونست بخوابه. تو مترو، صندلی عقب ماشین، توی یکی از هیجان انگیز ترین کلاسا، موقع فارغ التحصیل شدن، روی هر شونه ای و حتی یه بار توی یکی از کنسترای مدرسشون که روی صندلی های عقب پاشو بغل کرده بود و خوابیده بود.

ولی اون واقعا خوابیدن رو دوست داشت. مثل وقتایی که ساعت ها رو مبل هری ولو میشد و هری اهمیت نمیداد که وقتی میخاست بره سرکار، اون رو بیدار کنه.

زین بیدار میشد، دست و پاش رو میکشید و دهنش رو باز میکرد تا یه خمیازه ی گنده بکشه و وقتی ساعت رو نگاه میکرد، اون 3 ظهر رو نشون میداد.

اون موقع لبخند میزد و دوباره خودش رو پرت میکرد روی مبل و چشماش بسته میشدن. تا موقعی که هری با لگد اون رو بیدار میکرد و میدید که نایل نصف غذاشو خورده.

حالا خیلی وقت بود که دیگه یه همچین خوابی رو تجربه نکرده بود و بیشتر از یکم، احساس زامبی بودن میکرد.

اون هر پنج دیقه یه بار به صفحه گوشیش نگاه مینداخت و فک میکرد که به دنیا زنگ بزنه یا نه؟ یا امتحان کنه ببینه شماره ای که از مادرش داشت هنوزم کار میکنه یا نه؟

اون منتظر تماس هایی از لیام هم بود. اگرچه میدونست جواب نمیداد و بعدا یه پیامی براش میفرستاد که لیام هم با اموجی های ناراحت جوابشو میداد. احتمالا دستور زبانش افتضاح میبود، ولی زین بدون اینکه تلاش کنه میفهمید لیام چی میخواست بگه.

آره، اونم دلش براش تنگ شده بود.

زین حتی نمیتونست درست طراحی کنه. یه چیزی رو شروع میکرد ولی یکم بعد کاغذش پاره و مچاله توی سطل آشغال بود در حالی که زین داشت تموم حرصش رو با جیغ زدن تو بالش مبل هری، خالی میکرد.

البته که این کار تاثیر زیادی نداشت. اون دو بسته سیگار رو توی 3 روز تموم میکرد و هر کدوم کمتر از قبلی راضیش میکردن.

حتی داستان های هری هم دیگه آرومش نمیکردن. اونا بدتر باعث میشدن زین با عصبانیت بره تو اتاقش و در رو هم پشت سرش ببنده. یه گوشه روی سنگ سرد بشینه تا موقعی که نایل با دستایی پر از چراغای کریسمس بره تو اتاقش و وقتی باهم اونا رو آویزون میکردن، حرفی نزنه و با دستی که دور شونه ی زین حلقه کرده، فقط از پیتزاش بخوره.

وقتی روی مبل دراز میکشید، ترجیح میداد به سقف زل بزنه تا چشماشو ببنده. دستاشو زیر سرش میزاشت و به نور ماشینا که روی سقف سفید، رنگ نارنجی و زرد مینداختن نگاه میکرد. پاشو به دسته ی مبل میزد و انقد به لباش دندون میزد که بی حس میشدن.

اون به تلوزیون نگاه میکرد. فیلمای سیاه سفیدی که میدونست مامانش دوست داشت وقتی تو بغل باباش جمع میشد نگاه کنه. زین تلوزیون رو خاموش کرد و برای ساعت ها توی تاریکی نشست.

Like Peter Pan (Ziam Mayne)Where stories live. Discover now