[چشمای عمیق شکلاتی...]

2.1K 275 174
                                    

وقتی اولین پرستار رفت توی اتاق زین، اون یکم سرش گیج میرفت. پرستار همه چیزشو چک کرد و وقتی لمسش میکرد، به شکل عجیبی مهربون بود.
اون پرحرف هم بود و راجب چیزهایی که زین هیچ اهمیتی نمیداد، حرف میزد. ولی خط هایی که وقتی میخندید کنار صورتش می افتاد، جوری که موهایی که کشیده و بالا بسته بودتش و از طلائی به نقره ای میرفت، باعث میشد زین احساس بهتری داشته باشه. جوری که نمیتونست توضیح بده چرا.

پرستار یه چیزایی هم گفت که زین متوجه شد. آتیش، جوری که اون ساختمونی که توش بود ده دقیقه بعد از اینکه ازش بیرون اومد، روی خودش خراب شد و اینکه حدود 11 ساعت بود که بیهوش بود. هضم کردن همه این اتفاق ها براش آسون نبود و وقتی یادش اومد که چجوری دود داشت اون رو توی خودش میبلعید و به گرفتن چیز هایی که زین سعی میکرد بهشون اهمیت نده، تهدیدش میکرد، خاست بالا بیاره.

وقتی دکتر اومد، یه پرستار دیگه هم که جوون تر بود، همراهیش میکرد. یکی که با گونه های برجسته، موهای قرمز، رژ لب براق و کتونی های قرمز که روی زمین صدا میدادن، سرحال تر به نظر میرسید. زین با خودش فکر کرد که اون دختر از اونایی بود که زین میتونست باهاش لاس بزنه، جوری رفتار کنه که شمارش رو میخواد که فردای روزی که بعد از به فاک دادنش از اتاق اون دختر بیرون میرفت، کاغذ شماره اش رو پاره کنه.

وقتی دکتر داشت صحبت میکرد، زین اسم روی لباسش رو خوند، جسی.

زین با خودش خندید، چون جسی وقتی داشت نبضش رو میگرفت، چشماش روی تتوهای بازوش خشک شد.

دکتر پرسید: "حالت بهتره آقای ملیک؟"

زین با تندی گفت: "زین" و سرشو سریع به سمت دکتر چرخوند. وقتی دکتر آروم سرشو تکون داد، لب پائینش رو جوید. "من ملیک نیستم. فقط زین."

"باشه. خب، ما وقتی تورو آوردن اینجا خیلی مطمئن نبودیم کی هستی. هیچ شناسنامه ای چیزی هم نداشتی. خداروشکر پرونده های قبلیت هنوزم بودن و- "

زین حرفشو قطع کرد و گفت: "آره، معلومه که هستن." و وقتی سرش درد گرفت، آروم آه کشید. "چقد باید بمونم؟"

دکتر نگاه ناامیدی از عکس العمل زین بهش انداخت و تخته شاسی اش رو به سینش نزدیک کرد. "فقط یکم بیشتر. یه شب. ما فقط میخوایم مطمئن بشیم که بدنت کاملا سالمه. هیچ مشکلی نداری و آسیبی ندیدی. فقط یکم توی اون ساختمون دود کشیدی تو ریه هات."

زین با خودش فکر کرد من همیشه دود میکشم تو ریه هام. ولی اینو بلند نگفت. اون یه بار سرشو بالا پائین کرد و جوری رفتار کرد انگار به حرفای دکتر توجه میکرد.

یه نگاه کوتاه به جسی انداخت و چشمک سریعی زد و باعث شد اون گونه هاش سرخ بشه قبل از اینکه با تکون دادن باسنش از اتاق بره بیرون. آره، اون حتما کاری میکرد که دختره برای زین روی زانوش هاش بشینه و فقط همین.

Like Peter Pan (Ziam Mayne)Where stories live. Discover now