[باشه...]

1.2K 182 19
                                    

زین سیگار سومش رو داشت تموم میکرد که به اون استخر عظیمِ شن وسط پارک رسید. توی فضای باز شب نفس عمیق کشید و بوی زمستون رو حس کرد که داشت نزدیک میشد. گوشاشو تیز کرد و علاوه بر صدای جیرجیرک ها، صدای اردک هایی که توی دیدش نبودن رو هم شنید.

هوا خیلی سرد نبود ولی زین میدونست یک یا دو ماه دیگه میشد. ولی باز هم سوز کافی توی هوا بود که زین مجبور بشه ژاکتش رو محکم تر کنه و کلاهش رو پائین تر بکشه تا گوشاش رو بهتر بپوشونن. گرمای دود سیگار توی سینش برای گرم کردن نُک انگشتاش کافی نبود.

زین روی لبه ی اون استخر کوچیک نشست و بدون اینکه کفشاش رو در بیاره، پاشو اون تو گذاشت. بعدا قرار بود بخاطر شن هایی که رفت توی کفشش، به خودش لعنت بفرسته، ولی الان نمیتونست اهمیت زیادی بده.

وقتی کفشای لیام رو دید که یه جایی نزدیکش گذاشته شده بود، لبخندی زد و سیگار رو از بین لباش بیرون آورد. پلک زد و سرش رو بالا گرفت تا از بین مژه های بلندش به رو به رو نگاه کنه شاید لیام اونجا باشه؟ ولی ندیدتش

شاید این زندگی که داشت ازش فرار میکرد هیچ وقت مال خودش نبوده. شاید اون یه عوضی بود. و توی این کار خیلی هم خوب بود. شاید توی بچگیش نه. ولی بعد تر، وقتی همه چی خیلی سنگین شده بود. با خودش فکر کرد که نایل چطوری اینکارو میکرد؟ طوری زندگی میکرد انگار دنیا چیزی نبود جز نور خورشید و هیجان. لیام هم همین طور بود، با درجه ی کمتر.

بادی پیچید و به پشت گردن زین ضربه زد. اون سیگارش رو با سر انگشتاش خاموش کرد و همونجا روی زمین انداختتش و کفشاش رو درآورد تا کنار مال لیام بزاره و ناخودآگاه لبخند زد. حقیقتش، از چیزی که داشت میدید، خیلی بدش نمیومد. کفشاشون کنار هم. شاید هم بسته ی سیگارش کنار کلیدای لیام، وسایل نقاشیش کنار کیف کار لیام. شایدم تیشرتش که زیر تختشون با شلوارش، گلوله شده بود و خود زین هم توی بغل لیام.

زین پاشو دوباره توی شن گذاشت و سرمای اون رو زیر انگشتاش حس کرد. یکم لرزید و خودش رو بغل کرد و کاش اون سیگار رو انقد زود دور نمینداخت.

وقتی جای پا رو روی زمین دید، لبخندی زد و دنبالشون رفت تا موقعی که رسید به یه تاب یه نفره و قدیمی. لیام روی اون نشسته بود و با سری که پائین بود، خودش رو آروم تکون میداد.

زین گلوش رو صاف کرد تا توجه اون رو به خودش جلب کنه. سر لیام درجا بالا پرید و زین احساس کرد که قلبش یکی از تپش هاشو از دست داد. چون لیام... خسته بود. چشماش سنگین بودن، گونه های پائین افتاده بودن و صورتش رنگی نداشت. ولی وقتی دهنش تکونی خورد و لباش از بین دندوناش بیرون اومدن و شکل لبخند گرفتن، زین متوجه شد که هیچ وقت نمیتونه برق توی اون چشمای قهوه ای رو فراموش کنه.

زین به نرمی گفت: "هی" و چند قدم دیگه برداشت تا بره جلوی لیام. پاهاش توی شن فرو میرفتن و با خودش تکرار میکرد دلیلی برای فرار کردن وجود نداره.

Like Peter Pan (Ziam Mayne)Where stories live. Discover now