Chapter 22

424 43 0
                                    

روی تخت نشسته بودم و پاهام رو به زمین میزدم. هر وقت که عصبی باشم و یا استرس داشته باشم این کار رو میکنم و الان دقیقا نمیدونم عصبانی ام یا استرس دارم. هم از مامانم عصبانی ام که منو به اینجا فرستاد و همین طور استرس دارم که چه اتفاقی قرار بیافته. راستش من حس خوبی نسبت به موندم تو این خونه ندارم.

من میتونستم پیش لوسی برم و یا حتی از اون بخوام که پیشم بیاد. واقعاً منطق مامانم رو نمیفهمم! یعنی اون تو اون دو هفته ی اول نگرانم نبود و میخواست که من تنها تو خونه بمونم ولی الان دیگه نمیخواد؟ این واقعاً مسخره است!

در اتاقم زده شد و یه خانم تقریباً 40 ساله داخل شد. اون هم لباس فرم پوشیده بود پس حتماً خدمتکاره.

-چیزی شده؟

-خانم گفتن که برای ناهار صداتون بزنم و شما رو به سالن غذاخوری راهنمایی کنم.

چیزی نگفتم اما با بلند شدنم از روی تخت فهمید که باهاش میام.
من روبه روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. من حتی لباسم رو عوض نکردم اما الان هم حوصله ی عوض کردنش رو ندارم.

وقتی فهمیدم همه چیز خوبه، از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم و پشت سر اون خانم راه افتادم.
این خوبه که آنه کسی رو برای راهنمایی کردن من فرستاد چون من تقریباً هیچ جا از خونشون رو نمیشناسم. البته به جز طبقه ی دوم خونه.

خیلی طول نکشید که ما به سالن غذا خوری رسیدیم و من متوجه شدم که این چیزی بوده که پشت اون در بزرگ بود. این در قبلاً هم توجهم رو جلب کرده بود.

اون خانم منو تا این جا راهنمایی کرد و بعد بهم گفت که داخل برم. وقتی که رفتم داخل با میز بزرگی رو به رو شدم که سه نفر پشتش نشسته بودن.
با دیدن آقای استایلز تعجب کردم. من وقتی اینجا اومدم اون رو ندیدم.

-خوش اومدی عزیزم، بیا اینجا بشین

آنه با لبخند بزرگی که رو لب هاش بود اینو گفت و همزمان به صندلی کنارش اشاره کرد. خوبه که پیش هری نمیشینم. هی من چرا انقدر دارم به اون پسر فکر میکنم؟

سعی کردم به هری فکر نکنم و به آنه لبخند زدم و روی صندلی کنارش نشستم.

-خوش اومدی ملیندا

صدای بم و کلفتی اینو گفت و من اول به هری نگاه کردم و دیدم که اون داره بهم نگاه میکنه. نه این صدای هری نیست. نگاهم رو ازش گرفتم و به آقای استایلز نگاه کردم و فهمیدم که اون صدا متعلق به اون بوده.

-ممنونم آقای استایلز

اینو گفتم و بعد سرم رو پایین انداختم. من از این خجالت زده بودم که بهش سلام نکردم. حتی هری هم با آون همه ترسناکی و بد اخلاقیش با پدر و مادر من رفتار خوبی داشت. محض رضای خدا تو نمیخوای از فکرم بیرون بری هری؟

Melinda // H.SWhere stories live. Discover now