Chapter 43

338 30 2
                                    

همه چیز برای حرف زدن با دلش مهیا بود…کاغذ باطله ای گوشه میز و مدادی در فاصله نه چندان دور تری ازش قرار داشت…همه چیز دست به دست هم داده بودند تا اون رو مشتاق تر نشان دهند …معمولا در مواقع بیکاری یا شاید ،دلتنگی، می نوشت. بیشتر اوقات متن آهنگ و هر از گاهی حرف های دلش.
برای شروع کنار صفحه رو کمی خط خطی کرد…نمیدونست چرا…اما با این کار همیشه احساس آرامش میکرد.

^با وجود اینکه سالهاست از هفده سالگیم میگذرد ، اما قلبم هنوز حال و هوای خاک نم خورده از باران عشق را دارد. انگار حرف های هفده سالگی تمامی ندارد…نمیدانم چند ساله ای اما، خوب بشنو…تمام هفده سال یک طرف و خود هفده سالگی یک طرف.
هفده سالگی دورانی بود که لبم برای بوسیدن دل دل میکرد و قلبم از یار سخن میگفت^

«ملی تمومش کن میدونی که اینجوری وقتی خواستی بیرون بندازیش ناراحت میشی» به خودش تشر زد اما کاملا بی فایده بود! وقتی قلبش رو باز میکرد شاید بستن درش سخت ترین کار ممکن میشد.
از این اخلاقش غیر از خودش هیچ انسانی  خبر نداشت، هیچ کس از احساسی بودن این دختر ی که سالها بود که در مقابل همه گارد گرفته بود، خبر نداشت …فقط یک نفر میدونست که اوم هم شاید انسان نبود(هری)…همیشه متن هایی که می نوشت رو دو بار میخواند طوری که تقریباً کلماتش رو حفظ میشد و بعد اونا رو در انباری خاک گرفته ی قلبش میگذاشت و بعد طوری همه چیز رو از بین میبرد که هیچکس نتواند اونا رو بخواند، گاهی با سوزاندنشون، گاهی با خطی خطی کردن تمام صفحه و گاهی با تبدیل کردن آن برگه ی کاغذ به هزاران تکه…شاید برای همین بود که قلبش سر خورده شده بود …چون همیشه احساساتش رو خفه می کرد و میگفت« حرفاتو تو خودت نگه دار»

آخرین باری که به اون انباری ترسناک قلبش رفت هفده / هجده ساله بود…که خاک چشم و گوشش رو گرفت..لبخند به لب فک می کرد عاشق شده تا اینکه زمین خورد و دید به ادم های کور و کر کمک نمیکنند… تقصیر خودش بود که خودش رو از اون عشق کور و کر کرده بود، در این دنیا به سختی میشد از زمین بلند شی اما به آسانی زمین میخوردی، اون هم به سختی بلند شد تا خواست خاک تنش رو بتکاند …سنگینی سیلی اشکش رو در اورد  و خاک عشق رو شست و او ماند و زخم هایی که تنهایی التیامش نداد …دیگر هفده ساله نبود …زخم های چهار ساله اش پند خوبی برای عاشق نشدن بود ... دیگر نمی باخت!هرگز!

                             ****

در اون هوای سرد در حیاط روی زمین نشسته بود و به سوختن اون کاغذ نگاه میکرد.
با خودش میگفت که این آخرین باری است که باز هم به سراغ اعماق آن قلب - همان انبار تاریکش -رفته. دیگه قرار نبود این اتفاق بیافتد اما خودش هم زیاد به حرفش اطمینان نداشت.

پتویی دور شانه اش کشیده شد و به خوبی اون شخص رو از روی عطرش شناخت. رایحه ی لطیفی داشت!

Melinda // H.SWhere stories live. Discover now