_تو... تو پدرشی، اون کسی بود که اون شب مرد
حالا انگار خاطرات هری داشتند جایگزین میشدن. توی کوچهی کرایم وقتی پدر و مادری با بچهشون در حال راه رفتن بودن، دزده مسلحی جلوشونو گرفت.
ازشون خواست تا هرچی طلا و پول دارن بهشوم بدن وگرنه میکشتشون.
وقتی که دست توماس پین سمت کیف پولش رفت پسرش بچهش اسمش رو فریاد زد و تیر به قلبش خورد.
اون شب توی کوچهی کرایم مادری بالا سر جنازهی پسرش گریه کرد و پدری تا سر حد مرگ قاتل پسرش رو زد، اما هیچ کدوم لیام پین رو به زندگی برنگردوند.
_لیام اون شب مرد
لیام پین نه ساله اون شب توی کوچهی کرایم مرد و مادرش بالا سر جنازش مثل یه دیوانه خندید و پدرش به اسم اون سعی کرد شهر رو به جای بهتری تبدیل کنه.
_برای همین تو شدی بتمن.. نمیتونم باورش کنم
توماس نفس عمیقی کشید و از بطریش جرعهی دیگهای ودکا خورد.
_چیزهایی که چند لحظه پیش راجع بهشون حرف زدی، یه خط زمانی دیگه
حرف توماس باعث شد هری ذهنش رو روی اون متمرکز کنه. روی مرد افتادهای که زنش به یه روانی جانی تبدیل شده بود و الان بزگرترین دشمنشه، و پسرش که سال ها پیش توی کوچهای مرده.
_پسرم اونجا زندهست؟
_هستش
_چطوری میتونم کمکت کنم
_ما باید یکی رو پیدا کنیم که سریع باشه. تقریبا به سرعت من
_خب ما یه فلش دیگه داریم
سنترال سیتی
_اینجا جاییه که تو زندگی میکنی؟
توماس پرسید و هری براش سری تکون داد. برخلاف انتظار تو سنترال سیتی یک دونه آدمم نبود. انگار از چند ساعت پیشی که اینجا بوده اتفاقی افتاده.
_اینجا چه اتفاقی افتاده؟
فکرش رو بلند بیان کرد و به نظر میرسید که بتمن میدونست اونجا چه اتفاقی داره میفته. سریع آرایش نظامی گرفت و آمدهی حمله شد.
_آمازونی ها
_چی؟
بتمن وقت نکرد چیزی رو برای هری توضیح بده، بخاطر اینکه از ساختمون بغلی دختری بیرون پرت شد و جلوی اونا افتاد.
با توجه به لباس های جنجگوهای یونانی که پوشیده بود هری میدونست که اون یه آمازون. اما چیزی که نمیفهمید این بود که چرا از توی اون جزیرهی خوشگلشون بیرون اومده بودن.
دختر از جاش بلند شد و کلاهخودش رو درست کرد و دوباره آمادهی مبارزه شد.
از اونور دیوار مردی که اون رو پرت کرده بود بیرون اومد و هری اون مرد رو میشناخت، ازS گندهای که روی پیرهنش بود تونست بفهمه که اهل کجاست.