نیویورک/کوچه
زین آخرین قطرهی خشمشو روی اون دزد پیاده کرد. وقتی مطمئن شد بیهوش شده، یقش رو ول کرد.
نفس عمیقی کشید و با تارهاش به خونه رفت. باز حس های عنکبوتیش فعال شدن، آماده بود تا هرکی تو خونهش هست رو خفه کنه، مخصوصن اگر اون شخص لیام باشه.
اما وقتی درو باز کرد هری رو توی پذیراییش دید. خیالش راحت شد. اما بعدش چشماش رو ریز کرد.
_هری؟ چطوری اومدی تو؟
_من فلشم، از درت رد شدم
زین به خرفش خندید و بعد خودش رو روی مبلش ولو کرد.
_آره، منم سوپرمنم
_من شوخی نمیکنم زین
_هری من وقت این....
زین وقتی دست هری رو دید که داشت با سرعت توی هوا تکون میخورد و دورش ساعقه درحال جرقه زدنه حرفش رو خورد. این روز میتونست شوک های بیشتری داشته باشه؟
همش توی مسری از ثانیه اتفاق افتاد. زین سمت هری تاری پرت کرد و با سرعت خودش رو به سمت در رسوند. اما هری قبل تر از اون اونجا وایساده بود.
_واقعا زین؟ وقتی بهت گفتم فلشم بهترین فکرت این بود مه فرار کنی؟
_از خونهی من برو بیرون
_من اینجا نیستم مه دستگیرت کنم زین. میخوام حرف بزنیم. چیزی هست که خیلی وقته میخواستم بهت بگم، چون شاید فقط تو بفهمی درد من چیه
مردد به هری نگاه کرد. اون مرد مثل لیام نبود، راحت میشد فکراش روخوند.
_خواهش میکنم
_باشه... خیلی خب چی میخوای بگی
هری نگاهش رو به مبلای توی پذیرایی انداخت و بعد دوباره به زین.
_شاید لازم باشه بشینی
زین سری براش تکون داد پ روی مبل نشست. هری هم دقیقا رو به روش بود و داشت با دستاش بازی میکرد.
_خب. راستش نمیدونم باید از کجا شروع کنم... تو میدونی که من میتونم تو زمان سفر کنم؟
_تو توانایی های تو. اگر بتونی به اندازهی کافی سریع بدویی، کرمچاله های زمانی رو باز میکنی و میتونی بین زمان ها سفر کنی
زین توضیح داد پ هری ته دلش خوشحال بود. بالاخره داشت با کسی حرف میزد که مثل احمقا نگاهش نمیکرد و میفهمید چی میگه.
_آره. من اینکارو کردم. به عقب برگشتم ومادرمو از مرگ نجات دادم. با اینکار من یه خط زمانی پارادوکسی ایجاد کردم
_این خط زمانی؟
_نه... این نه، یه چیز داغونتر تو یه مزدور بودی، لیام مرده بود و باباش بتمن شده بود