پارت هشتم

5.9K 682 15
                                    


بکهیون با خشم به چانیول ، که گوشه ای با هه جین مشغول صحبت بود ، نگاه کرد .‌
به نظر بکهیون اونها در حال لاس زدن بودن .‌
در حالیکه چانیول فقط قصد داشت ادب رو رعایت کنه و هرزگاهی به صحبتهای پشت سر هم هه جین ، میخندید .
حتی گاهی توی دلش آرزو میکرد ، زودتر از دست وراجی های دخترک خلاص بشه .
در حالیکه نمیدونست بعد ازون ، مشکل بزرگتری گریبانگیرش میشه .‌
بالاخره بعد از حدود نیم ساعت که هه جین و چانیول ، از دید بکهیون حسابی بگو بخند بودن و هه جین به بهانه ی مرتب کردن لباسهای چانیول همه جای بدنشو لمس کرد ، به سراغ بقیه ی پسرا توی اتاق بغلی رفت .‌
بکهیون اونقدر عصبی شده بود که نمیتونست چیزی بگه .
چانیول حق نداشت جلوی اون با دخترا لاس بزنه و بگو بخند کنه .‌
زنگ تلفن چانیول سکوت آزار دهنده ی اتاق رو شکست .
چانیول تلفن رو برداشت و بعد از چند بار الو گفتن و جواب نگرفتن ، تماس رو قطع کرد .‌
بکهیون ناخودآگاه پرسید :" کی بود ؟؟"
چانیول موهاشو توی آینه چک کرد " نمیدونم ، قطع کرد"
بکهیون چند قدم به چانیول نزدیک تر شد
-"چرا قطع کرد ؟؟"
چانیول بی خیال جواب داد :
-"نمیدونم شاید ساسنگا دوباره شماره مو پیدا کردن "
بکهیون با حرص به میز زیر آینه ، جلوی چانیول تکیه داد :" چرا ساسنگا شماره منو پیدا نمیکنن ؟ مطمئنی ساسنگا بودن ؟ "
چانیول که تازه متوجه حساسیت عجیب غریب بکهیون شده بود ، خندید و سر بکهیون رو به سینه ش فشار داد :" تو داری حسودی میکنی ؟؟!!!"
بکهیون خودش رو بیرون کشید :" نکن ، الان موهامو بهم میریزی . چرا باید حسودی کنم ؟"
چانیول خندید و در حالیکه نگاه عاشقش بین در که کسی یهو تو نیاد و چشمای بکهیون دو دو میزد ، خیلی سریع لبهای بکهیون رو بین لبهاش گرفت و بوسید .
-"چون منو خیلی دوست داری ؟"
بکهیون اینبار خودخواسته ، پیشونیش رو به سینه ی چانیول تکیه داد :" خیلی با هه جین می خندیدی ، چی میگفتین بهم ؟؟"
چانیول با یادآوری حرفهای هه جین دوباره لبخند زد :" وای اون دختر خیلی خنگه . میگفت که جدیدا فهمیده که مامانش برای اون و یه نفر طلسم گرفته که عاشق هم بشن و الان نمیدونه کدوم بیچاره هایی اون طلسم رو خوردن و چه بلایی سرشون اومده . میگفت خیلی وحشتناکه بفهمی که با طلسم عاشق یه نفر شدی . به نظر من که فقط احمقا به طلسم و همچین چیزایی باور دارن  "
بکهیون لبخند تلخی زد .
به نظرش همچین اتفاقی شدنی بود و گاهی اوقات طلسم ها و جادوها میتونستن خیلی وحشتناک باشن.
ناخودآگاه به حال افرادی که گرفتار همچین طلسمی شده بودن ، دل سوزوند .
خودش رو بیشتر توی آغوش چانیول فرو برد و دستای حمایتگر چانیول بدنش رو در بر گرفتن .
-" من فکر میکنم که همچین چیزی شدنی ه یول . نباید ساده از کنارش رد شی و بهش بخندی . یک درصد فکر کن همچین اتفاقی افتاده باشه ، وقتی طلسم از بین بره ، اونها خیلی بیچاره میشن . هیچوقت دلم نمیخواد جای اون بدبختا باشم "
و ساده اعتراف کرد :" هیچوقت دلم‌نمیخواد از دستت بدم یول "
چانیول نتونست مقاومت کنه و سرش رو توی موهای آرایش شده ی بکهیون فرو برد و موهاشو بوسید .
هر چند بوی تافت به جای بوی شامپوی همیشگی مشامشو پر کرد ، اما بازم ارزششو داشت .‌
اون کوچولوی مهربون ، به حال افرادی که نمیشناخت دل میسوزوند .‌
سعی کرد دلداریش بده :" تو نباید اینقد خرافاتی باشی بک . وگرنه چند سال دیگه ممکنه مثل سهون ، یه حیوون رو به اعتقاد اینکه یکی از عزیزاته با خودت اینور اونور ببری"
بکهیون از چانیول جدا شد و به موهای بهم ریخته ش توی آینه اخم کرد  :" راستی فردا با سهون میرم معبد .‌میخواد ازینکه اون گربه واقعا مامان بزرگشه یا نه مطمئن شه .مامانش گفته تا مطمئن نشه نگهش نمیداره . توام میخوای باهامون بیای ؟؟"
چانیول خندید و موهای بکهیون رو با دستاش مرتب کرد :" اوه نه ، من واقعا اینجور جاها رو دوست ندارم "
........
امشب بنا به یک علت جهنمی که هیچ کدوم از اعضا دقیقا نمیدونستن چیه ، یکی از منیجر هیونگ ها تصمیم گرفته بود ، توی خوابگاه بمونه و بکهیون مجبور شده بود ، روی تخت خودش بخوابه .‌
در مورد دلیل ، بکهیون میتونست چند تا حدس بزنه که یکی ازونا ، دهن لقی لیدر بود .‌
طی چند وقت گذشته ، طبقه دوم خوابگاه جدید ، تجهیز شده بود و امشب اولین شبی بود که اعضا میتونستن هر کدوم توی اتاق های شخصی خودشون ، بخوابن .
سخت بود ، اما بالاخره بکهیون تونسته بود ، چشمهاشو ، دور از چانیول ، روی هم بذاره .
نیمه های شب با احساس خارش ، در دستها و پاهاش از خواب بیدار شد .‌
توی خواب ناخودآگاه اونقدر بدنش رو خارونده بود که حسابی متورم شده بود .‌
چراغ خواب رو ، روشن کرد و از دیدن کهیرهای بزرگ روی ساعدش ، وحشتزده شد .‌
جدیدا اوضاع جسمی ش خیلی بهم ریخته شده بود . مرتب سر درد و سرگیجه داشت و با افت فشارخون مواجه میشد ، دست ها و پاهاش ورم میکردن ، با وجود اینکه رژیمش رو خیلی سختتر کرده بود ولی مرتب وزن اضافه میکرد و الان هم این کهیرهای زشت و بزرگ روی دست و پاهاش .‌
باید در اولین فرصت برای یک‌چکاپ درست حسابی ، به یک بیمارستان خوب میرفت .
دستهاش رو با آب سرد شست تا از التهابش کم کنه . پاورچین ، بدون اینکه منیجر که توی هال خوابیده بود رو بیدار کنه ، به طبقه دوم سر زد .‌
دلش برای چانیول تنگ شده بود و میخواست حتی برای چند لحظه هم که شده ، اونرو رو توی خواب ببینه .‌
در مدت کوتاهی که از رابطه شون میگذشت اون دوتا مثل دیوونه ها بهم اعتیاد پیدا کرده بودن و روزهایی که به خاطر برنامه های مستقلشون مجبور بودن از هم جدا باشن ، اوضاع براشون خیلی سخت و غیر قابل تحمل میشد .
چند بار حتی پیش اومده بود که چانیول از دوری بکهیون ، دور از چشم بقیه ، اشک ریخته بود .‌
با احتیاط در رو باز کرد و وارد اتاق شد .
عمدا پاهاشو به زمین کشید تا اگه چانیول خوابش عمیق نیست ، با صدای پاهاش بیدار بشه .
-"بک ؟!"
چانیول بیدار بود یا اینکه بیدار شده بود البته چندان فرقی نداشت .
فقط همینکه الان صداش زده بود ، انگار دنیا رو بهش داده بودن .‌
نگاه ذوق زده ش رو توی تاریکی به حجمی که زیر پتو بود ، دوخت .‌
-"بیداری؟"
چانیول نشست و پتو رو کنار زد :" آره عزیزم . بیا اینجا "
بکهیون بی اختیار بین بازوهای چانیول قرار گرفت و روی پاهاش نشست .‌
چانیول لبهاش رو به شقیقه ی بکهیون چسبوند .‌
بکهیون بی مقدمه از وضعیت آزاردهنده ی جسمی ش شکایت کرد :" فکر کنم‌مریض شدم "
چانیول نگران از بکهیون جدا شد :" بازم سرت درد میکنه ؟؟"
بکهیون دستشو جلو آورد :" ببین دستمو ، فک کنم آبله مرغون گرفتم "
چانیول ترسید . اون توی بچگی آبله مرغون نگرفته بود و الان هم دلش نمیخواست به این بیماری مبتلا بشه .
اما نخواست ترسش رو به بکهیون بروز بده و اونرو ناراحت کنه .
آروم چراغ خواب کنار تخت رو روشن کرد و به دستهای بکهیون نگاه انداخت .
-" وای خدای من "
دستهای ملتهب بکهیون ، چانیول رو بیشتر از قبل وحشتزده کرد . با دقت به دستای بکهیون نگاه کرد .
-"شبیه آبله مرغون نیست ، شاید یه حشره نیشت زده باشه . چرا اینقد خاروندیش . من میرم ببینم ،  پماد ضد خارش داریم"
چانیول چند دقیقه بعد با تنها پمادی که توی جعبه کمک های اولیه پیدا کرده بود و مطمئن نبود بتونه مشکل بکهیون رو حل کنه ، برگشت .‌
حداقل امیدوار بود شاید اون پناد بتونه از لحاظ روانی و تلقین اثر کنه و مشکل اون بچه ی بیچاره رو حل کنه .
کم کم چانیول هم داشت نگران مشکلاتی که جدیدا بکهیون درگیرش بود ، میشد .
-"بشین اینجا "
بکهیون مثل یک بچه ی حرف گوش کن ، لبه ی تخت جایی که چانیول اشاره کرده بود ، نشست .‌
چانیول با احتیاط به دستهای سرخ شده ی بکهیون پماد زد و اونها رو فوت کرد .‌
بکهیون احساس ناراحتی توی دستهاش رو فراموش کرده بود و نگاه عاشقش رو به چانیول دوخته بود .
وسوسه ی  بوسیدن لبهایی که چانیول به دندون گرفته بود و بکهیون نمیدونست از دلسوزی ه یا در اثر دقت اونجوری شده ، لحظه ای بکهیون رو رها نمیکرد .‌
لبهایی که صبح یواشکی و دور از چشم بقیه سریع بوسیده بود ، الان در چند سانتی متریش و تقریبا در اختیارش بودن .‌
-"پاهامم هست "
به پاهاش اشاره کرد .‌
چانیول سعی کرد ، کنارهای شلوارک بکهیون رو بالا بزنه و به منطقه ای که بکهیون اشاره کرده بود دسترسی پیدا کنه .‌
-" درش بیار "
بکهیون با لحنی قاطع گفت .‌چانیول هراسان به در نگاه کرد .
نگران بود هیونگشون اونها رو درین وضعیت ببینه ، اما از طرفی نمیتونست پیشنهاد بکهیون برای درآوردن لباسش رو ندیده بگیره .‌
دستش رو دو طرف کمر شلوارک بکهیون گذاشت و با کمک اون ، شلوارک رو درآورد .‌
به جز دفعه های اول توی هتل ، دیگه هیچوقت فرصتی برای اوندوتا پیش نیومده بود و به جز بوسه های دزدکی گاه و بیگاه رابطه ی نزدیکتری نداشتن و امشب اولین شبی بود که اتاقها جدا شده بودن و هر دو به فرصتی که بهشون دست داده بود ، فکر میکردن .
وضعیت پاهای بکهیون به بدی دستاش نبود . یکی دو تا ازون کهیرها بیشتر دیده نمیشد .
چانیول با دستای لرزون که حاصل از تغییرات بدنش به خاطر دیدن و لمس پاهای بکهیون بود ، بهشون‌پماد مالید و نفس عمیق کشید .‌
بکهیون با بیماریش بهش پناه آورده بود ، نمیخواست در نظرش یک حیوون شهوتی و کسی که اونرو فقط برای سکس میخواد ، جلوه کنه .
همونطور که روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود ، شروع به بستن در پماد کرد .‌
نمیخواست بیشتر ازین به اون‌پاهای خوش تراش که کمی تپل شده بودن ، نگاه کنه .‌
زیر چشمی به دستهای بکهیون که کهیرها از روش محو شده بودن و کم کم التهابش از بین میرفت نگاه کرد . اگه چند دقیقه پیش خودش اون کهیرها رو ندیده بود باور نمیکرد که همچین چیزی ، از اولش وجود داشته .
بکهیون که بیشتر ازین دلش نمیخواست پس کله ی چانیول رو نگاه کنه ، دستشو زیر چونه چانیول برد و بدون مقدمه لبهاشو روی لبهای چانیول به حرکت درآورد .‌
-" من آدم وابسته ای نیستم یول ، حتی دلم برای خونواده م هم تنگ نمیشه ، اما درک نمیکنم چطور ممکنه اینقدر عاشقت شده باشم که همه ش دلم برات تنگ بشه "
چانیول که از حرکت بکهیون جرات گرفته بود ، بکهیون رو روی تخت هل داد و روش خیمه زد :" منم دیوونه ی توام بک "
به چشماب بسته ی بکهیون بوسه زد :" دیوونه ی چشمات و نگاه توشون و لبهات "
دوباره لبهای بکهیون رو با عطش بیشتری بوسید :"وقتایی که دور و برمون شلوغه و نمیتونم ببوسمت حس میکنم هر آن ممکنه بمیرم‌یا سر از تیمارستان دربیارم "
بکهیون روی لبهای چانیول خندید :" باورم نمیشه قبلا چطور میتونستم اونقدر باهات لج کنم و حرصتو دربیارم . حاضر بودم هر کاری بکنم فقط نذارم تو نفس راحت بکشی "
چانیول بلوز بکهیون رو از تنش درآورد :" اشکال نداره ، منم الان تلافی میکنم و نمیذارم تو نفس راحت بکشی "
و لبهاشو روی سینه ی بکهیون گذاشت .
.........

🔱Fate Number Four🔆Where stories live. Discover now