پارت سیزدهم و پایانی

6.5K 720 70
                                    


سوهو میخواست بی تفاوت باشه ، میخواست تالاپ‌تولوپ قلبش و سرخی گونه هاش رو پنهان کنه ، اما مطمئن نبود که زیاد توفیقی در انجام این کار داشته باشه .
از دیروز که کمپانی خبر برگشتنش به کره رو داده بود ، قلبش بی قرار بود .‌
به خودش لعنت میفرستاد باید خودش رو کنترل میکرد ، ییشینگ کسی بود که ترکش کرده بود ، از کجا معلوم که هنوز بهش حسی داشته باشه . مطمئنا نمیتونست روی احوالپرسی های ساده ی هرزگاهش ، حساب عشق باز کنه .‌
اما جونمیون اینکار رو کرده بود ، ساده تر و دلتنگ تر ازینا بود که بخواد دو دوتا چهار تا کنه و کل روز از شادی روی پاش بند نبود .
حتی اگه میتونست ، دلش میخواست به استقبالش فرودگاه بره . اما میدونست که همچین چیزی شدنی نیست .‌
-"وقتی اومد چیکار کنم . بغلش کنم ؟ یعنی اونم میخواد منو بغل کنه ؟؟ باهاش دست بدم ؟؟ شاید بهتر باشه فقط بهش سلام کنم "
کل روزش به فکرهای این چنینی گذشته بود .

...‌..‌.


وقتی چانیول بهش پیشنهاد داد که برای تزریق واکسن همراهیشون کنه ، واقعا دلش نمیخواست اینکارو بکنه .
درسته که الان رابطه ش با بیول کمی بهتر شده بود و سعی میکرد ، بیشتر باهاش رابطه برقرار کنه ، اما دیدن آمپول زدن یه آدم اونم توی اون ابعاد کوچولو و درد کشیدن و جیغ کشیدنش ، واقعا چیزی نبود که بخواد ببینه .
پس خیلی راحت درخواست چانیول رو رد کرد :" میخوام برم سالن ورزش ، نمیتونم باهاتون بیام "
چانیول اصرار کرد :" خیلی برام سخته تنها برم بکهیون ، درسته که منیجر هیونگ هم باهام میاد اما میدونی که اون کار خاصی انجام نمیده و در حقیقت خودم تنهام ...... میدونم که برات خوشایند نیست اما منم میترسم ..... دفعه قبل موقع بدنیا اومدنش بود و توی اون شلوغی های بدنیا اومدنش چیزی نفهمیدیم ، اما الان ازت میخوام که باهام بیای واقعا دست و پام رو گم کردم ..... منم مثل تو هیچی از بچه داری نمیدونم و منصفانه نیست که اینجوری تنها بمونم "
اولین بار بود که چانیول مهربونش ، ازین وضع اعلام ناراحتی میکرد .
و این بکهیون رو ترسوند .
هزار تا نکنه پشت سر هم توی ذهنش ردیف شدن .
نکنه خسته شه ول کنه بره .
نکنه از شدت کارهایی که سرش ریخته ، مریض شه ‌.
نکنه باهام بهم بزنه .
نکنه بیول رو به یکی دیگه بسپره .
و این احتمال آخری براش عجیب بود . ازینکه چانیول بیول رو نخواد و به یکی دیگه بسپره ، میترسید ؟
بنا به دستور روانشناسش از روش خاصی استفاده کرد که ، اون رو زود به جواب های مسائل و درگیری های ذهنش میرسوند و خیلی زود به این نتیجه رسید ، که دلش نمیخواد چانیول از نگهداری بیول خسته بشه و اونرو به کسی بسپره .
مخصوصا الان که داشت باهاش اخت میگرفت و قیافه ش رو به ذهنش سپرده بود و کم کم خودش رو واقعا یک پدر ، حس میکرد .‌
-" باشه یول باهات میام "
و زورکی لبخند زد . هر چند که هنوز دلش نمیخواست شاهد واکسن زدن دخترش باشه .‌
........

🔱Fate Number Four🔆Where stories live. Discover now