پارت دهم

6.1K 674 209
                                    

چانیول به سختی منیجرش رو راضی کرده بود که اجازه بده اون پیش بکهیون بمونه .

کمپانی هر گونه تصمیم گیری و تنبیه احتمالی رو ، تا بهتر شدن حال بکهیون به تعویق انداخته بود .
بکهیون روی تخت نشسته بود و با وجود دردی که همچنان حس میکرد ، سعی میکرد خودش رو خیلی زار و مریض نشون نده .

‌همچنان از به دید گذاشته شدن اندام عجیب و غریب جدیدش ، جلوگیری میکرد .

چمباتمه زده بود و زانوهاش رو در آغوش گرفته بود که چانیول چیزی نبینه .

نفس عمیقی که بی شباهت به آه نبود ، کشید .
گفتن این حرف خیلی براش سخت بود ، اما باید هر طور شده چانیول رو ازین مهلکه بیرون میکشید و این تنها راهی بود که به ذهنش میرسید .

-" من خیلی فکر کردم چانیول . من میتونم بهشون بگم که با هیونگم رابطه داشتم . اون دیگه چیزی برای از دست دادن نداره ، حتما قبول میکنه "

چانیول ظرف غذایی که برای خوروندن به بکهیون حمل میکرد رو با عصبانیت روی میز کنار تخت کوبید :
-"من نمیخوام توی این شرایط باهات دعوا کنم بکهیون . اما محض رضای خدا یک ثانیه فکر کن ببین چی میگی "

بکهیون از صدای برخورد ظرف با میز ترسید ، در همون حال حس کرد که چیزی توی شکمش از سمتی به سمت دیگه رفت .‌
ترسناک بود . نفسش بند اومده بود .‌

پاهاش رو بیشتر توی شکمش فشار داد ، تا از حرکت اون موجود ترسناک که مثل بچه قورباغه تو دلش ورجه ورجه میکرد ، جلوگیری کنه .‌

چند ثانیه بعد همه چی آروم شد و بکهیون تونست نفس بکشه .‌
-"خوبی بک؟؟ چی شد یهو ؟؟ رنگت پریده"

بکهیون سر تکون داد و سعی کرد وجهه قوی خودش رو حفظ کنه :" متاسفم من نباید بهت زنگ میزدم فکر نمیکردم برای پیدا کردنت تله گذاشته باشن "
چانیول دوباره ظرف غذا رو برداشت و به بکهیون نزدیکتر شد .

-"چرا با من مثل غریبه ها شدی بک ؟؟ چرا فکر میکنی این فقط مشکل توئه و تنهایی میخوای همه چی رو بدوش بکشی ؟ اون چیز ....."
به شکم پنهان شده ی بکهیون اشاره کرد و حرفش رو ادامه داد :" اگه همونطوری که اونا میگن بچه باشه ، به دو نفر برای بوجود اومدنش احتیاج داشته . تو مقصر هیچ چیزی نیستی . اینکه مثل یه معجزه درگیر چیزی شدی که برای هیچ مردی اتفاق نمیفته ، تقصیر تو نیست "

بکهیون پوزخند زد . اینکه چانیول سعی میکرد دلداریش بده خوب و دلگرم کننده بود ، اما معجزه ؟؟ گذاشتن همچین اسمی ، روی عذابی که از طرف جهنم براش فرستاده شده بود ، احمقانه بود .‌
-"معجزه ؟؟ تو به این میگی معجزه ؟؟ بیشتر شبیه یه نفرینه . هر چی که هست و نیست چند روز دیگه از بین میبرنش و نجات پیدا میکنیم "

قلب چانیول از حرف بکهیون فشرده شد . اگه اون واقعا یک بچه بود چی ؟؟ ناخودآگاه به این فکر کرد که درد رو حس میکنه یا نه ؟؟ ولی به هر حال چاره ای نبود . اون بچه یا هر چیزی که واقعا بود محکوم به فنا بود . چانیول اینو بهتر از هر کسی میدونست . اما یه جایی ته قلبش میدونست که تا ابد خودش رو به خاطر این قساوتش سرزنش میکنه .

🔱Fate Number Four🔆Where stories live. Discover now