هیولای تونل

2.7K 561 45
                                    

چانیول با هویت جعلی به عنوان نگهبان جدید وارد زندان شده بود .
یکی از آزادی خواه هایی که مدتها قبل توی زندان به کار گرفته شده بود و الان درجه بالایی داشت ، اونجا رابطشون بود و بهش کمک میکرد .

قرار نبود چانیول مدت زمان طولانی ای اونجا بمونه فقط در حد چند ساعت تا وقتی که اون سه تا رو از زندان فراری بده و مدارک فقط برای این بود که اگه لو رفت در خطر اعدام نباشه .

اونجا یک زندان عادی نبود ، جایی بود که روزانه تا بیست نفر کشته میداد . پس خارج کردن سه نفر اگه بقیه فکر میکردن اونها مردن زیاد سخت نبود .‌
گواهی جعلی فوتی که برای هر سه ی اونها تهیه کرده بود رو به رابط داد و ازش خواست دستگاه شنود کوچیکی رو به سهون برسونن تا با هم هماهنگ باشن .

وقتی به زندان وارد شد ساعت ۱۱ شب بود فقط یکساعت برای پیدا کردن اون دو تا وقت داشت و امیدوار بود سهون بتونه کارش رو درست انجام بده .
.....

جونگین تو درمانگاه کنار تخت دخترک نشسته بود .
خونریزیش رو بند آورده بودند و به جبران خونی که از دست داده بود کیسه ای خون بهش تزریق میشد و دردش کمتر شده بود .‌

بیهوش نبود هرزگاهی به جونگین لبخند میزد تا بهش اطمینان بده حالش خوبه ولی بی اختیار دوباره چشماش روی هم میافتاد .
دکترشون وابستگی بین اوندوتا رو به عشقی که در حال بوجود اومدن بود ربط میداد .

و اونها هم از تصوراتش ناراضی نبودند .
مهم نبود اگه در موردشون اشتباه فکر کنه ، اگه فقط دست از سرشون برمیداشت و آزمایشهای هراس انگیزش رو متوقف میکرد .
به هر حال چیزی که واضح بود این بود که اوندوتا به هم اهمیت میدن مثل اعضای یک خانواده .‌

.....
فلش بک یک ساعت قبل
صدای ناله ی جیهیون توی گوشش پیچید:
-"جونگین دلم درد میکنه . دارم میمیرم بهشون بگو یه کاری برام بکنن "
جونگین به خیال اینکه بدن جیهیون تحت تاثیر احتیاج به مواد مخدر ، درد گرفته با بی اهمیتی گفت :" چیکار کنن برات ؟؟ میخوای دوباره بهت مواد بزنن ؟؟ یه کم   تحمل کن زود خوب میشی "
هر چی که میگذشت ناله های جیهیون کم کم به جیغ های کوتاه دردناک تبدیل شد .

جونگین غر زد :" تو میخوای واقعا معتاد بشی ؟؟ گفتم زود خوب میشی . کمتر سر و صدا کن سرم درد گرفت "
و به سمتش رفت تا دست و پاشو ماساژ بده ، شاید تحمل درد براش آسونتر بشه . اما با چیزی که دید سر جاش خشک شد .‌
بین پاهای جیهیون و تخت پر از خون شده بود .
پایان فلش بک

......
هر چی ساعت به دوازده نزدیک میشد استرسش بیشتر میشد .
نگران بود که واقعا دوربین ها از کار افتادند یا نه و نگرانی دومش هم این بود که اون هیچ اطلاعاتی از تونلی که قرار بود ازش فرار کنن به جز محل ورودی ش و نقشه ی تونلها ، نداشت .

⊰ ONE ⊱  🔅ChanBaek,SeKai🔅Where stories live. Discover now